نام کتاب: شازده کوچولو
نویسنده: آنتوان دوسنتاگزوپری
مترجم: احمد شاملو
شازده کوچولو نامی آشنا برای همه ماست. بارها و بارها با نوشتههای این کتاب در جاهای مختلف برخورد کردهایم. جملاتی قوی و تکان دهنده.
نویسنده و مترجم این کتاب را تقدیم میکنند به بزرگانی که روزی کودک بودند. به راستی که همه ما در هر مرحله از زندگی که هستیم روزی کودک بودهایم. با خواندن این کتاب به یاد نگاه خودتان به زندگی خواهید افتاد و در این کتاب روح خدا به شما یادآور خواهد شد که چقدر درگیر دنیا شدهاید.
در سطر سطر این رُمان سوالات بسیاری ذهنتان را پر میکند که همه آنها یک جواب دارد: «محبت». هر کاری که انجام میدهید در آن اگر ثمره محبت در خدا نباشد بطالت است. این کتاب مرا بسیار به یاد کتاب جامعه میاندازد.
بطالت کامل! «معلم» میگوید، بطالت کامل! همه چیز باطل است!
همه چیز ملالآور است چندان که آدمی وصف نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن پُر نمیگردد. آنچه بوده است باز هم خواهد بود و آنچه شده است باز هم خواهد شد؛ زیرِ آفتاب هیچ چیزِ تازه نیست.
من هر آنچه را که زیر آفتاب کرده میشود دیدم و اینک جملگی بطالت است و در پیِ باد دویدن. کج را راست نتوان کرد و آنچه را که نیست نتوان شمرد. زیرا که در حکمتِ بسیار، اندوهِ بسیار است. آن که بر دانش میافزاید بر رنج میافزاید. (کتاب جامعه باب یکم)
شخصیت اصلی رُمان شازده کوچولوی ما روزی تصمیم میگیرد زندگیاش را در سیاره کوچکش ترک و سفر خود را آغاز کند. در طول این سفر به سیارههای مختلفی سفر میکند. دیدن سیارات و ساکنان آنها و هدف آنها او را دائم به یاد سیاره خودش میاندازد. سیارهای که هر روز در نظم آن را شخم میزد و نمیگذاشت درختهای بائوباب ریشه بدوانند و سیاره را پُر کنند. سیارهای که آنقدر کوچک بود که با جابجایی تنها یک قدم از جایش میتوانست بارها غروب آفتاب را تماشا کند و حتی گل سرخی که بعد از انتظار در سیارهاش رشد کرده بود. او سیاره را ترک کرد و به دنبال محبت سفر کرد اما هر بار که محبت را در سیارهای دیگر جستجو میکرد بیشتر میفهمید که او را گم کرده است. درست شبیه ما که خودمان را در دایرههای زندگی اسیر میکنیم و به دنبال عشق و محبت میرویم و آن را از سیارههای دیگر، از آدمهای دیگر، از پدر و مادر، دوست و همسر میطلبیم غافل از اینکه این محبت، محبت خداوند در درون سیاره خودمان است.
«اگر به زبانهای آدمیان و فرشتگان سخن گویم، ولی محبت نداشته باشم، زنگی پر صدا و سنجی پر هیاهو بیش نیستم. اگر قدرت نبوّت داشته باشم و بتوانم جملهی اَسرار و معارف را درک کنم، و اگر چنان ایمانی داشته باشم که بتوانم کوهها را جابهجا کنم، امّا محبت نداشته باشم، هیچم. اگر همهی دارایی خود را صدقه دهم و تن خویش به شعلههای آتش بسپارم، امّا محبت نداشته باشم، هیچ سود نمیبرم.» (اول قرنتیان ۱۳: ۱-۳)
آنگاه که کودکی بیش نبودم، چون کودکان سخن میگفتم و چون کودکان میاندیشیدم و نیز چون کودکان استدلال میکردم. امّا چون مرد شدم، رفتارهای کودکانه را ترک گفتم. و حال، این سه چیز باقی میماند: ایمان، امید و محبت. امّا بزرگترینشان محبت است. (اول قرنتیان ۱۳: ۱۱-۱۳)
شخصیتهای کتاب هر کدام میتوانند گاهی در ما پدیدار شوند. دقیقاً جایی که دنیا و روزمرگی ما را به سمت هدفی میبرد که خارج از اراده خداست.
شازده کوچولو وقتی وارد اخترک اول شد با پادشاهی روبهرو شد که همه را رعیت میدید. پادشاهی که تنها نام پادشاهی را یَدک میکشید. خودش را پادشاه میدید ولی هیچ کس از او فرمان نمیبرد، نه ستارهها، نه خورشید، نه هیچ رعیتی. او زمان طلوع و غروب را میدانست و امر میکرد که خورشید طلوع کند و غروب کند! اما خورشید طلوع و غروب میکرد و به امر او کاری نداشت و او تنها در فکر خودش پادشاه بود. او حتی با یک موش که بارها حکم اعدامش را داده بود درگیر بود. آیا تا به حال به این فکر کردهاید که چه زمانهایی از زندگیمان تنها به خواست خودمان توجه داشتهایم و همه را خوار شمردهایم؟ اما خداوند است شاه شاهان که همه چیز را در کنترل دارد ولی ما بارها در زندگیمان خواستهایم که خودمان پادشاه سیارهمان باشیم و این را نتیجه رشدمان دیدهایم. ولی شازده کوچولو با یک نگاه به این بطالت پی بُرد و با جمله «این آدم بزرگها راستی راستی چقدر عجیبند» سیاره را ترک کرد.
و اما اخترک دوم مسکن آدم خودپسند بود. کسی که در ستایش شدن اسیر بود. سیاره بعد آدم مِیخواره و بعد مرد تجارت پیشه مردی که اسیر میل تصاحب کردن بود و…
اخترکی بود که در آن شخصی فانوسی در دست داشت که در وظیفه روشن خاموش کردن آن اسیر بود. کاری را میکرد که دستورش را گرفته بود بیآنکه بداند چرا! در سیاره او روزها سریع میگذشت و توان او کم میشد و دستورات بیشتر. او ناتوان بود و در حسرت یک لحظه خوابیدن.
شازده کوچولو همه این سیارهها را نیز با همان عبارت «این آدم بزرگها چقدر عجیبند» ترک کرد.
به راستی ما اسیر چه هستیم؟
وقتی شازده کوچولو وارد زمین شد با اهلی کردن روباه رازهایی را آموخت و هر چه بیشتر مخلوقات را میدید شوق بازگشت به نقطه آغاز سفرش را داشت.
* شازده کوچولو برای آنکه یادش بماند تکرار کرد «جز با دل هیچچیز را چنان که باید دید نمیشود دید. «ارزش گلِ تو، به زمانی است که برایش صرف کردی».
* گفت: بده من، تشنه این آبم و من تازه توانستم بفهمم که دنبال چه چیز میگشته! سطل را تا لبهایش بالا بردم با چشمهای بسته، نوشید.
آبی بود به شیرینی عیدی، این آب در کل چیزی بود جدا از هرگونه خوردنی، این زائیده راه رفتن زیر ستارهها و سرود قرقره و تقلای بازوهای من بود. مثل یک هدیه برای دل خوب بود.
پسر بچه که بودم هم، چراغ درخت کریسمس و موسیقی دعای نیمه شب کریسمس و مهربانی صورتهای خندان، درست به همین شکل، آن همه جلا و جلوه میبخشید.
گفت: مردم سیاره تو دارند پنج هزار گل را توی گلستان میکارند و آن یک دانهای را که پیاش میگردند را پیدا نمیکنند چیزی که پِی آن میگردند ممکن است فقط در یک گل یا در یک جرعه آب پیدا شود.
این کتاب تنها ۷۴ صفحه است اما به شما پیشنهاد میدهم آن را در مشارکت و تامل بخوانید و در موردش با هم گفتگو کنید. مطمئنم هدف نویسنده تنها این نبود که رمانی نوشته باشد تا آن را در یک روز بخوانیم و تمام کنیم و در آخر بگوییم چقدر زیبا بود. «افزون بر اینها، فرزندم، از این نیز برحذر باش: تألیف کتبِ بسیار را پایانی نیست، و مطالعهی زیاد، مایهی خستگی تن است. حال که همه چیز را شنیدیم، ختم کلام این است: از خدا بترس و فرامین او را نگاهدار، چراکه انسان بودن بهتمامی همین است. زیرا خدا هر عمل و هر امرِ مخفی را، چه نیک و چه بد، به محاکمه خواهد آورد. (جامعه 12: 12-14)
کلمات میتوانند ما را بیدار کنند. بانگ خروس تنها یک بانگ بود اما «پطرس» با همین بانگ خروس بیدار شد و صخرهای شد که پیامش توبه بود و همه را به توبه دعوت میکرد. صخرهای شد که مسیح او را نامیده بود.
بانگ این کتاب برای ما محبت در روابط بود و ارزش آن، اما ارزش دنیا هر روز بر این است تا با کلمات و ظاهر فریبندهاش ما را از این لذت دور کند.
آمین که همه ما بتوانیم کلام خداوند را خوانده و با فیض خداوند آن را درک کنیم و در زندگی عمل کنیم. کلام خداوند در همه چیز جاری است و ما پیام خداوند را باید در همه لحظات زندگیمان دریافت کنیم. این رمان ما را تشویق میکند که با آب جاری روحالقدس آنچه درونمان از نور خداوند است را آبیاری کنیم تا عطر و بوی آن وجودمان را در برگیرد. بیایید علفهای هرز وجودمان را هر روز صبح منظم به حضور خدا ببریم تا فضای بیشتری برای رشد محبت خداوند در قلبهایمان باشد.