قدمهایی آهسته!!
درختان هم با شاخههایشان مرا به بالا رفتن تشویق میکنند، صدای باد بین درختان میپیچد؛ دنبال دستی میگردم تا مرا به بالا بکشد. تمام فشار روی من است، شانهها و کوله پشتیام پر است از آذوقه، چند تایی چوب هم به آن بستهام تا شاید آتشی روشن کنم.
بارهایم زیاد و سنگین است آخر من به همه آنها احتیاج دارم. هوا رو به روشن شدن است؛ طوری برنامهریزی کردم تا در قلهی این کوه، زیباییِ طلوع آفتاب را کنار آتشی که بر پا خواهم کرد ببینم اما بارم سنگین است و سختی راه نفسم را بریده، تنها به رسیدن میاندیشم تا از این بار خلاص شوم.
نفسهایی بریده بریده و کوتاه، شاید نتوانم حتی یک پیچ دیگر هم بالا بروم. پاهایم دیگر طاقت ندارد، باید انتخاب کنم، برگردم یا بدون کوله پشتی سنگین و چوبها به راهم ادامه دهم. اما باز ادامه میدهم، زانوهایم میلرزد، دیگر نمیتوانم؛ نه من نمیتوانم، کاش یاری بود یاریام میداد؛ کمی گپ میزدیم، کمی بارهایم را متحمل میشد تا بتوانم، اما بیهوده است اینجا هیچکس نیست جز صدای باد که در بین درختان میپیچد و من انتخاب میکنم تا بارهایم را زمین بگذارم، از آذوقه و چوبها میگذرم تا به سبکی به بالا بروم. تمام تصوراتم در لحظه همچون حبابی محو شد. حال باید به سادگی طلوع را تماشا کنم بدون هیچ خوراکی، شاید آنقدر خسته باشم که از طلوع هم نتوانم لذت ببرم.
چقدر فکر، چقدر برنامهریزی، چقدر فکرم شلوغ است. تنها در میان جنگل به بالای کوه میروم اما در فکرم چنان جنگی برپاست که حتی از مسیرم هم لذت نمیبرم.
صدای دلنوازی مرا به آرامی دعوت میکند!! دخترم همه چیز مهیاست بارهایت را به من بسپار، افکارت را، برنامهریزیهایت…!!!
من هستم که برای تو تصویر زیبای طلوع را میکشم، پس یو غ مرا بکش زیرا حلیم و افتاده دل هستم، با من همقدم شو نه جلوتر و نه عقبتر.
آذوقهات مهیاست، فقط به من بسپار.
«بیایید نزد من، ای تمامی زحمتکشان و گرانباران، که من به شما آسایش خواهم بخشید. یوغ مرا بر دوش گیرید و از من تعلیم یابید، زیرا حلیم و افتادهدل هستم، و در جانهای خویش آسایش خواهید یافت. چرا که یوغ من راحت است و بار من سبک.» (مَتّی 11: 28-30)