خدای من تو را میخوانم با تمام قلب و افکارم، با تمام جانم؛ عشق با تو شکل گرفت و معنی پیدا کرد، همه چیز بدون تو هیچ بود.
تنها بودم و خسته، و روزگاری فرا رسید که دست از همه آدمها شستم، دست از دنیا و دلبستگیهایش کشیدم، جز درد و رنج چیزی بهره نبرده و تنها تو برایم مانده بودی؛ از همه ناامید شدم، بُریدم و دریافتم هر چیزی در این دنیا پوچ و باطل است. همه چیز در تو کامل میشود، در دوست داشتن تو، در تو را خواندن و در تو ماندن و در نور تو بودن.
خدای من همه تنهایم گذاشتند و تنها تو ماندی با دختری خسته و درمانده، شکستم همچون نی خرد شده، خم شدم و تو گفتی نگران نباش، اگر همه رفتند من هستم آنکه هستم و تو را رها نخواهم کرد. تو تنها نیستی، من همچون پدری کنارت خواهم بود. آرام گرفتم از کلامش و شور و حالی تازه گرفتم، نوری در قلب و زندگیام تابید؛ قدرت گرفتم. او هست خدای من، یهوه الشدای؛ برخاستم برای آغازی دوباره برای او و در او بودن.
دخترت زهرا
عشق در من بود، عشق ازلی. نگاهم به تو بود که چه عاشقانه مرا محبت میکنی. دنیای روشنی که پیش رویم بود؛ و تو به من پر و بال میدادی.
سحرگاهان به عشق تو بیدار میشدم و شبانگاهان از عشق تو به خواب میرفتم. هر روز شادکامی بود و دلدادگی؛ هر روز عشقی تازه در من میرویید و من سر مست تو بودم، و چنان غرق در عشقت که هرگز فکر جدایی نمیکردم.
به یاد دارم روزهای خوشی که در گندمزار دستم را میگرفتی و قدم میزدیم، تو از عشق میگفتی و من دلم روشن میشد؛
لحظهای دستت را رها کردم، مار نیشم زد و زمین خوردم و در دم جان باختم. من به خواب غفلت رفتم و تو اندر غم این فراق؛ روزی از خوابِ به ظاهر شیرین زَهر بیدار گشتم؛ کجا رفته بودی که هیچ رویایی از تو دیگر در من نبود. تنها یک آغوش خسته و حس غم از این خواب تاریک، در وجودم؛ چه کار کرده بودم که خود نمیدانستم؟
این عشق پایان گرفت و من به هیاهویی از حضور تو سفر کردم، آنگاه آتش در جانم، از تیری که تو را به حسرت نشانه گرفته بودم و حاصل اینکه، قلب خودم نشان این تیر شد. بی تو ویران گشتم؛ بی تو خوار شدم؛ خدای من، محبوب من، من میخواهم باز شبی را با تو سحر کنم. تو غمگین، از این خزانِ من، اما با عشقی فروزان برای من ایستادی، مرا از چنگال تاریکیها به آغوشت کشیدی و سامان دادی. از خود گذشتی و در دره مرگ جان دادی تا همان کوهی باشی که بر بلندای آن برای من خانه ساختی و با عشق و محبت در آن ساکن شدی و هر روز با روح پر شکوه خود و قلب پدرانه میزبان من گشتی…
معبود من، تو قلب مرا بار دیگر از آن خود کردی و من هر روز با دلشکستگیِ دیروز ردِ عشق تو را میبینم و شادمان به سوی تو پَر میکشم؛ من از تو دوری هرگز نمیتوانم…!
فریبا
پیکرم شیشهای، زن هستم، شفا یافتهی مسیحم…
مسیحم تکههای پیکر مرا از زیر پاها و لگدها جمع کرد، ذرات وجودم، خالی، شکسته و برنده بود، تکههای وجودم را هیچکس نمیتوانست لمس کند. اما مسیح من، در پی من، شکستههایم را جمع میکرد؛ دستهایش زخمی بود و خون او جاری بود. اما حتی کوچکترین قسمتم را هم فراموش نکرد؛ او برای من قربانی شد.
از آتش عشق وجود او دوباره ساخته شدم، پیکری شیشهای. هر روز از وجودش در درون این جام میریزد تا لبریز شوم. صدای امواج را در درونم میشنوم…
هیچ چیز نمیتواند این جام را بشکند، او مرا با خودش پیوند داد تا شکستنی نباشم.
صدای امواج را درون قلبم میشنوم…
میخروشند و از عمق احساسات او سخن میگویند، از منبع بیپایانی از محبت که زندگیام را پوشانیده.
من زن هستم…، دیگر نگران نیستم خداوند مرا روی دستهایش حمل میکند.
من زن هستم…، خوشحال از اینکه زن آفریده شدهام. من به محبت خالقم آری گفتم و در لذت آنچه بدان فرا خوانده شدهام غوطهور شدم.
من زن هستم…، جام شیشهای که دست محبوبم غبار دنیا را هر روز از رویش پاک میکند.
دیگر شکستنی نیستم؛ با او پیوند خوردهام…
من عاشق او هستم، او که مرا رهبری میکند، من صدای او را میشناسم، زمزمه میکند «من هستم آنکه هستم…»
آری «من هم هستم آنکه او میخواهد»، قلب من در دستان اوست، اَمنترین جای ممکن
صدای تلاطم امواج را میشنوم…
جام من از حضور خدا لبریز است…
المیرا
فروتنی به شباهت مسیح
آب در لگنی ریخت و شروع به شستن پاهای شاگردان و خشک کردن آنها با حولهای کرد که به کمر داشت…
سلام پدر آسمانیم، پدر قدوسم، سرور سلامتی و شفا، شاه شاهان، رب الارباب… این چندمین بار است که برایت مینویسم از دلتنگیها از غمها از دردها، اما این را به خوبی میدانم که همیشه من را در آغوش گرفتهای و رهایم نمیکنی.
پدرم خوب میدانم آن زمان که دستم را به سویت بلند میکنم چیزی در درونم به صدا در میآید که نترس من کنارت هستم. از باختن تا ساختن دوباره فاصلهای نیست…
پدرم فروتنی را در دلم شکوفا کن؛ مهربانی و فروتنی را در تو جُستم و آرامش را در تو یافتم. نگاهی به گذشته خودم میکنم و شکر گزاری میکنم برای جایی که هستم، و نگاهی به آینده انداخته و اعتماد میکنم به تو…، نگاهی به اطراف و در جستجوی تو…، شکرت میکنم عیسی خداوند، تو را شکر میکنم که راه راستی و حیات من هستی، شکرت میکنم پدرم که در کنارت از تمام موانع خواهم گذشت، با قوتی که تو در من بوجود میآوری…
شکرت میکنم که تو پدر من هستی، پادشاه قلب من تو هستی، درخواستم از تو این است مانند همیشه در این طوفانها و گذشتن از این بیابانها در کنارم باش و آرامشی از جنس خودت به من بده و مرا در آغوش و دستانت بگیر، ایمان دارم که تو بهترینها را برای من رقم میزنی، آمین.
سمیه