جشن تولد توست. تویی که آمدی مرا نجات دهی. روز تولد تو بر ما مبارک شد. روزی که آمدی و ما را با نور محبتت آشنا کردی، تو تابیدی بر صفحههای زندگیم و من امروز از تولد تو حیرانم زیرا تولد تو، تولدی تازه برای من مهیا کرد، تولدی در روح راستی. تو ملجا و ماوای منی، تو مرا خواندی تا صدای خوش نجات در تو باشم که راه خداوند را هموار میسازد. خداوندم کلامت همچون شمع جشن تولدها در قلبم روشن شد و هدیه تولدت بر قلب شکسته من. خداوندم تو آمدی و صحنههای تاریک قلبم با حضورت روشن شد. خداوندم، تولدت را هر لحظه در قلبم مبارک میگویم و تو را ستایش میکنم چون، نامت مبارک است.
دخترت سمیه
من خدایی را دوست دارم که اثر انگشتانش را بر روی تک تک برگهای درختان میبینم. که بوی لطیفش را از نسیم خوش بهاری استشمام میکنم.
نوایش قلبم را به تپش وا میدارد و انگشتانم را به لرزه و با او هر روزه از نو عاشق میشوم. خدای خوب و پاکم! محبتت را با کدامین کلمات توصیف کنم؟! تو که در تمامی راههایت کامل و با شکوهی، تو که در عظمت و شکوه بینظیری، کدامین کلمات زیبایی و محبت تو را توصیف تواند کرد؟
آنگاه که دور میشوم باز هم نزدیکی، نزدیکتر از لحظههای نزدیک. محبتت را چگونه توصیف کنم که حقیقتاً عمیقتر از هر محبت و عشقی است که تاکنون چشیدهام. چشمانم غرق تماشای توست و قلبم مالامال از محبت و عشق تو. تو را با کدامین کلمات توصیف کنم؟! تو خدای خوب و پاک منی.
دخترت سولماز
خدای قدوس من، خدای مهربانم ، شکر که تو هستی و تو را دارم. با تمام قلب به حضورت آمدهام برای عشقبازی با تو، برای غرق شدن در دریای بیکران وجودت. خداوندم، ببخش اگر تا به امروز تو را محدود کردم و فقط تو را مال خود خواستم؛ ببخش اگر نگاهم به قدرت و عظمت تو فقط بر روی زمین بود، که خدای من قادر است تا دریای سرخ را بر روی قوم خدا و موسی باز کند، که تو نام خود را بر فرعون و نبوکد نصر جلال دادی،که تو دیوار اریحا را فروریختی، که تو مشکلات قومت را یکی پس از دیگری حل کردی. ببخش خداوندم، برای افکار کوچکم که زمینی اندیشید، ببخش که تو را در محدوده خودم دیدم، اما باز شکر؛ امروز با هدایت روح القدس سفری تازه به خارج از محدوده جسم و خارج از زمین داشتم. سفر به بیکرانی آسمان تو. از درون پرواز کردم و در میان منظومه شمسی در کهکشان تو در لابه لای کرات و ستارهها، قدرت و عظمت تازهای از تو را یافتم. این چه قدرتیست؟ چگونه این مجموعه عظیم در جریان است در نظم و هماهنگی؟ ایمان دارم در مشارکت و اتحاد با روح تو و برای جلال نام تو در کار هستند. دریافتم که خداوند قدرتمندتر، عظیمتر و با حکمتتر از این است که تنها بر روی زمین به دنبالش بگردم. پدر آسمانی، میدانم تا رسیدن به تو و تا هم شکل تو شدن باید بسیار پرواز کرد و این امکان ندارد مگر سوار بر بال روح القدس به پرواز ادامه دهم. دریافتم ابتدا باید به خود آیم تا به خدا برسم. یاریم کن تا به یاری تو به آنچه میخواهی برگردم.
دخترت زهرا
در اتاق کوچک دلم تنها نشسته بودم آهنگی در گوشم خندهای بر لبم، نمایشی شیرین بود. روی مبل آبی، کوسن طلایی رو محکم بغل کرده بودم.
صدایش را نشنیدم؛
صدای آجرهایی که خرد میشود؛ اما لرزیدم، تا به خود آمدم زیر آوار مانده بودم، حتی کوسن طلایی هم دیگر طلایی نبود!! دستها و پاهایم را نمیتوانستم تکان دهم، همه چیز خاکستری بود و من زیر آوار نفس میکشیدم، زنده بودم اما مدفون.
آیا کسی مرا خواهد یافت؟؟
آجرهایی که چیده بودم، حال پیش چشمانم بود. آواری از خشم و نفرت در هم تنیده؛ اثری از رنگهای زیبایی که روی آنها کشیده بودم دیده نمیشد، همه جا خاکستری بود.
لبخند نمایشی من به بغضی بدل شده بود. از چه نالانم، مگر حقیقت جز اینست که بر روی آن زندگیم را سپری میکردم؟؟
زمین لرزهای حقیقت رنگ و طعم زندگیم را بیرون کشید.
ناگاه صدایی شنیدم که میگفت:
آیا صدای مرا میشنوی؟
ای که در زیر آوارهایی از سنگ و کلوخی.
آیا صدای مرا میشنوی…
من نوید زندگی هستم؟
مرا بیاب …
من آمدهام تا حقیقت را زندگی کنی و از درون فریاد شادی سر دهی آیا مرا میشنوی؟
دخترت المیرا