در سوز و سرمای زمستان، گرما و نور تو من رو به داغی عجیبی کشید، تا به حال این حس رو تجربه نکرده بودم. تو دستت رو دراز کردی و به من گفتی: «بیا.» با این که ترس داشتم ولی خواهش بیش از حدی در درونم میخواست که دستت را بگیرم و گرفتم. وقتی دستم به دستت رسید گویی در نور تو حل شدم و با سبک بالی با هم قدم زدیم. مرا از گذشته تاریکم عبور دادی و تمام زندگیام را مثل یک فیلم به من نشان دادی، تو در هر لحظهاش کنارم بودی. برای شروعی تازه به من نگاه کردی و گفتی: «حاضری از این گذشته بیرون بیایی؟» با ترس تمام از آینده ولی اطمینان محض به تو گفتم: «لبیک!» من از نو متولد شدم ولی اینبار در تو. تو من رو از هر جا عبور دادی و همیشه با من بودی تا به امروز. خداوندا! برای این تولد تازه از تو سپاسگزارم.
دخترت مژده
خداوندا مرسی که مرا برای شروع تشویق میکنی وفرصتی دوباره میدی.
صدایت را شنیدم و با اشتیاق به جان خودم، به همه میگویم:
برای یک شروع تازه منتظر مباش. فقط شروع کن، اگه منتظر یک روز جدید بشی، منتظر رسیدن به جایی باشی، منتظر تمام شدن روزت، کارت یا هر چی باشی، شروع رو از دست میدی! مثل شناگری میشی که هیچ وقت تو آب نپرید، مثل دوندهای میشی که سوت رو نشنید و ندوید…
برای تازگی حتی منتظر خدا نباش چون خدا در تازگی منتظر تو هستم…
از وسط روز شروع کن، از وسط ساعت شروع کن، از فردا شروع نکن، امروز فردای دیروز است.
منتظر ازدواج نباش، منتظر خرید خونه و کار جدید نباش، منتظر محل زندگی و پاسپورت تازه نباش.
فقط تو تازه باش!
تو با تازگی زندگی رو تازه میکنی. تو با شروعت به تمام چیزهایی که باید تموم بشن حکمرانی میکنی.
شروع کن به عاشقی خدا….
شیرجه بزن به عمقهای شناخت خدا!
همین الان گوشی و هر چه دستت هست را بگذار زمین و به خدا بگو که دوستش داری. به یارت بگو که دوستش داری. به خواهر و برادرت، به فرزندت، به خانوادت، به مردمت بگو که دوستشون داری. «دوستتون دارم»
المیرا
مژده ای دل که نوید و خبرش میآید
مژدگانی بدهید عطر مسیحایی او میآید
دل من در تب و تابی به بلندی میرفت
نظری کرد و بدیدم به ملاقات دلم میآید
به که گویم که غروبی و شبی تار رسید
مژده ای دل که به لمسش سحرم باز آید
دولت و ثروت و فخرم به تباهی میرفت
بخشش و فیض به یک آن به سراغم آید
در خراجگاهم و در خلوت خود گم بودم
او سراپا همه مشتاق ملاقات دلم میآید
در سیاهی و تباهی و گناه گم بودم
دیدم آن نور جهان از پی من میآید
فرزندت یاشار
آه! در جنگلی تاریک اسیر شدم با صدای ناله و زوزه حیوانات که اعلام حمله و نشانی از مرگ و نابود کردن را به گوشم میرساندن.
این صدا از کجاست؟ چرا تنها هستم؟
چرا این درختان با هر تکانی وحشت را در دلم به حرکت در میآورند؟ درخت زیبا تبدیل به لعنت شده بود!
چرا پا روی زمین میگذارم امنیت نیست؟ هر لحظه احساس میکنم حتی زمین هم با من دشمن است و مرا فرو میبلعد. صدای پر زدن پرندهها ترس را در دلم میکارد.
صدای خش خش پاهایم بر روی زمین حرکت را از من باز میدارد. شاخههایی که به تنم میخورد مرا شوکه میکند که این همان است که قرار است مرا از بین برد.
صدای مرگ و «تو خواهی مرد» از درونم فریاد میزند!
به خودم تلقیین میکنم که اینجا یک جنگل است و جنگل زیباست و زیبایی را ببین و تو نخواهی مرد! اما تلقین مرا نجات نمیدهد.
میخواهم فریاد بکشم تا صدایم به آسمان برسد اما میترسم که صدای فریادم حیوانات را هوشیار کند تا به سمتم حملهور شوند.
باید در سکوت بمیرم و یا منتظر مرگم شوم؟ این شب تاریک در جنگل کی تمام میشود؟
خسته شدم… میترسم… صدای جغد و جیرجیرکها میگویند امیدی نیست، کجاست آن نیکویی؟
این زمین و جنگل تاریک نفرین شده هست و مرگ مرا فرا گرفته، خالی از هر حیاتی. صدای خزیدن ماری بر روی این زمین نفرین شده میآید آن افعی پر از زهر مرگ. تکان نخوردم!
داشتم تسلیم مرگ میشدم چون او بر من حلقه زده بود و با چشمانش مرا به سمت مرگ تسخیر میکرد.
و او آماده بلعیدنم شد که دیگر نتوانستم سکوت کنم و فریاد کشیدم: «نور بر تاریکی پیروز است، حیات بر مرگ پیروز است، عیسی بر شیطان پیروز است و او مرا رهایی میبخشد.»
آن مار و تاریکی پودر شد و از بین رفت و آن کلام عصا شد! بر دریا زدم، شکافته شد و از آن جنگل تاریک لعنت و مرگ بیرون آمدم و نجات یافتم و آن نور به زمین آمد و مرا از تاریکی رهانید. آمین.
دخترت سمیه