باز باران با ترانه، با گوهرهای فراوان میخورد بر بام خانه…
در کوچه پس کوچههای دلم زیر باران میخوانم، یادم به این شعر افتاد. کدام خانه! خانهام؛ کاشانهام، چند وقتی است که ویران شده، دیگر خانه آن خانه نیست، دیگر آن کاشانه کاشانه نیست.
یک چیزی در این خانه کم است، دلم هوای تازه میخواهد، نسیمی که صورت و موهایم را نوازش کند؛
در این خانه یک قلب میخواهم؛ قلبی که همیشه ضربانش تمام وجود من را به آرامی دعوت میکند.
با این ایمان به سوی درب قلبم میروم، درب را باز میکنم، با کتابی در دست که مدتهاست میخوانم نامش را.
این قسمت از کتاب خیلی زیباست؛ به من آرامی میدهد؛ آرامشی از جنس خدا؛ صدایم را بلند میکنم و میخوانم :
خداوند شبان من است، محتاج به هیچ چیز نخواهم بود.
بلی، دوستش دارم…
این است قلبی که در خانه من میتپد، قلبم از آرامی خدایم پر میشود.
دخترت ندا
خدای قدوس، یهوه الشدای، شکرگزار توام ای مهربان پدر که هستی و گفتی نترس، هستم کنار تو فرزندم.
مثل پرندهای بودم که تازه سر از تخم بیرون آوردم، گویی از سفری خسته کننده پا به عرصه دنیا نهادم و تنها در اندیشه خوراک جسمانی بودم. از روح و دنیای روحانی و دنیای ناشناختهها خبری نداشتم، کمکم بزرگ شده رشد کردم اما درونم خالی بود. دنیای جسمانیام به من آموخت خوب و بد، تاریکی، روشنایی. کم کم احساس تغییر شروع شد، افکارم در مورد هر چیز و هر چیز مشغول میشد و جسم هم تغییرات خود را داشت. چراها آغاز شد؛ به دنبال چراها به حرکت درآمدم و میآموختم، گویا پرنده، پرهای کوچولوش تبدیل به بال شده بود و در کلاس درس زندگی دگرگونیها در زمان رخ میداد، تغییرات در جسم و درون. دیگر مثل نوزاد به چیزهای جسمانی و ظواهر نمیاندیشیدم. حال میتوانستم بفهمم، روزی این پرنده کوچک تبدیل به پرندهای با بالهای پرقدرت خواهد شد، حال پرهایی برای پرواز داشتم. حال دنیای روحم را جذابتر از دنیای جسمانی میدیدم. آزادیام را، پروازم را. خدای من تغییر و تبدیل فرآیندی که با تو شکل گرفت، کنار تو بودن و با تو بودن و از تو آموختن بود که بال پروازم را قوی ساخت تا بتوانم از بلندترین نقاط اگر سقوط کردم بدانم که تو قوت من خواهی بود و یاریام میدهی تا بار دیگر برخیزم. با تو آموختم چگونه در سقوط برخیزم و صعود کنم به بلندای حضور تو، و از سقوط و ژرفا نترسم که دست تو مرا بلند خواهد کرد.
حال میتوانم دست در دست تو پرواز کنم و با تو که بالهایم شدی ایمان دارم که قدرتمند خواهم بود و پرواز خواهم کرد تا ملکوت.
«شکر مسیحم که تو را شناختم و مرا خواندی و بال پروازم شدی، شکر»
دوستت دارم.
دخترت زهرا
از حیات به حیات
چرخه زندگی میگذرد
آیا من در این چرخه در حرکت هستم؟
همگام با فصلها، با روزها، سالها و ماهها…
در کدامین لحظه جا ماندهام…
به کدامین نشانه به این تاریکی آمدهام؟
در پس چه پنهان شدهام؟
ملکوت و پادشاهی خدا پیش میرود
حیات، شفا، آزادی…،
من کجا گمشدهام؟
صدایی مرا میخواند، فرزندم بازگرد،
به کدامین راه میروی؟؟؟
از برج بابل پایین بیا…
هیچ راه میانبری نیست بازگرد…
نقاب از چهره برمیدارم و بدنبال صدا میروم
سوسوی نوری مرا میخواند…
دری گشوده رو به رویم
حیات، برکت و زندگی جریان دارد
رنگین کمان برپاست و از آسمان نور میبارد…
زمان میتازد و باد میپیچد و نور گردآگرد لحظهها پیش میرود
و من…
در تاریکی مطلق، در سکوت نشسته بودم…
کجا از راه جدا شدم
کجا از تپه غرور بالا رفتم!
حال اینجا هستم با تمام زخمهایم و احساست آسیب دیدهام فریاد میزنم
پدر من به تو گناه کردم…
به صدا پاسخ دادم آری اسمان صدایم را شنید و…
بازگشتی به حضور امن او
بازگشتی دوباره
من «در» هستم؛ هر که از راه من داخل شود نجات خواهد یافت، و آزادانه به درون خواهد آمد و بیرون خواهد رفت و چراگاه خواهد یافت. دزد نمیآید جز برای دزدیدن و کشتن و نابود کردن؛ من آمدهام تا ایشان حیات داشته باشند و از آن به فراوانی بهرهمند شوند.
(یوحنا ۱۰: ۹-۱۰)
دخترت المیرا