عمانوئيل خاطرات دردناکي از دوران کودکي خود دارد. او هرگز نتوانسته بود ترس و احساس وحشتي را که در زمان دستگيري پدرش در ويتنام داشت را فراموش کند. پدر عمانوئيل که به ايمانداران در کليسا درس ميداد و براي آنها موعظه ميکرد، در يکي از يکشنبهها در برابر چشمان عمانوئيل کوچک به طرز وحشتناکي دستگير شد.
پليس پدر عمانوئيل را در حاليکه عمانوئيل به پاهاي پدرش چسبيده بود و گريهکنان و وحشتزده اشک ميريخت به بيرون کليسا ميکشاند و اين خاطراتي بود که کودکي عمانوئيل را شکل ميداد. او هرگز تنهايي و شرايطش را زماني که پدرش در بند و زندان بود فراموش نکرده است.
او از خدمت پدرش متنفر شده بود و کار و خدمت او در کليسا و بين ايمانداران را، دليل دوري و عذاب خود ميدانست و اين نفرت حتي بعد از آزادي پدرش از زندان ادامه داشت.
هر بار که پدرش به دليل کار و خدمت در کليسا نميتوانست در مراسم مدرسه عمانوئيل شرکت کند عمانوئيل کوچک را به خشم ميآورد و تنفرش رو به زياده ميرفت. او با عصبانيت به بالاي درخت نارگيلي که در نزديکي خانه بود ميرفت و در مورد پدرش با خداي خود گلايه ميکرد. اما وقتي در يازده سالگي پدرش براي سه سال به زندان انداخته شد خشم عمانوئيل چندين برابر شد.
خود او اينطور توضيح ميدهد: «خشم من به قدري بود که حتي نميخواستم براي ملاقات به زندان بروم و يا چهره پدرم را بار ديگر ببينم. برخلاف پدرم که شبان کليسا بود و تعليم ميداد من رشد چنداني در کلام و ايمانم نداشتم و حتي در جلسات کليسايي و تعليمي شرکت نميکردم و مشارکتي نداشتم چون هميشه از اينکه از من درخواست کنند چيزي بگويم و يا دعا کنم و نظرم را بدهم وحشت داشتم.»
در نوجواني عمانوئيل تمام اوقات فراقتش را به ورزش و بلند کردن وزنهها سپري ميکرد تا بتواند اعتماد بنفسي را که به دنبالش بود در پس قدرت بازويش بيابد. اما بعد از گذشت سالها و مسافرتهاي پي در پي براي مسابقات پرورش اندام و وزنهبرداري و نيافتن قدرت دروني خود، اين بار زاويه جديدي براي يافتن منبع و قدرت درونش پيدا کرد. او در سن نوزده سالگي بعد از گذراندن کلاسهاي تعليمي در مدرسه جوانان مسيحي شهر هو- چي- مين به شهر خود بازگشت و به او به پيشنهاد شد به عنوان رهبر جوانان در کليسا مشغول خدمت شود.
در ابتدا ترسهاي قديمياش باعث بوجود آمدن استرس و وحشت فراوان و مانع پذيرفتن اين پيشنهاد شد، ولي با دعا توانست بر اين استرس غلبه کند و با حس آرامش به وظيفه و خدمتي که به او سپرده شده بود وارد شد.
عمانوئيل ادامه ميدهد: «اين بار برخلاف گذشته که از کليسا و مشارکتها ميگريختم بشدت مشتاق مشارکت با جوانان بودم و ترجيح ميدادم بيشتر وقتم را در کليسا و با آنها بگذرانم.»
دو سال بعد عمانوئيل با توجه به پيش زمينهاش در ورزش و بدنسازي در سفرهاي بشارتي پدرش به جاهاي خطرناک ويتنام به عنوان محافظ و مراقب با او همراه شد. او حتي به خاطر ميآورد زمانهايي را که در جادههاي کوهستاني و راههاي خطرناک توسط دزدان و راهزنان تهديد شدند و چطور از دام اين راهزنان و دزدان عبور کردند و به سلامت به مقصد خود رسيدند و محافظت خداوند با آنها بوده است.
او به مدت شش سال در اين سفرها نه تنها پدر بلکه خداوند را حس ميکرد. او ميگويد: «من در ابتدا اهميت اين خدمت را تشخيص نميدادم چون هدفم انجام ماموريتم و محافظت و مراقبت از پدرم بود، اما خداوند در اين سفرها به من مسيري را که در زندگي طي کردم نشان داد، حال ميتوانم از تجربيات آن در خدمتم بهره بگيرم. انگار تمام ورزش و راهي که رفته بودم براي اين بود که امروز در خدمت خدا قرارش بدهم.»
پدر عمانوئيل که در حال حاضر بيش از شصت سال دارد به دليل مشکلات جسمي و سلامتي در بيمارستان بستري است ولي همواره به گسترش ملکوت خداوند و رساندن مژده انجيل به ديگران ميانديشد. او از دکتر خود درخواست کرد تا بتواند در کليسا شرکت کند و پيام خداوند را موعظه کند. او پس از موعظه دوباره در بيمارستان براي ادامه درمان بستري شد. اين شوق و اشتياق پدر به خدمت و مردم بر روي عمانوئيل تاثير بسزايي داشت. عمانوئيل ميگويد: «من احساس ميکنم خداوند اجازه ميدهد تا هر روز پدرم ثمرات و ميوههاي خدمتش را ببيند و دعا ميکنم تا اراده خداوند به انجام برسد.»
عمانوئيل و خدمتش در حال حاضر تصويري از مسير خدمتي پدرش را دنبال ميکند. او مرتب به روستاهاي اطراف ميرود و خبر خوش و مژده انجيل را به آنها اعلام کرده و در ميانشان پرستش ميکند. عمانوئيل آنها را تشويق ميکند تا از تعصبات مذهبي خود دوري کنند و مژده انجيل را در قلب خود بشنوند. سفرهاي بشارتي و خدمتي او همانند پدرش ادامه دارد و روزها و هفتهها از خانواده خود دور است.
مسيحيت در ويتنام نيز مانند ايران برخلاف قوانين دولتي است و بشارت و اعلام اين خبرخوش خارج از ساختمان کليسا جرم محسوب ميشود، ولي عمانوئيل همچنان در اين کار مثل پدرش پيشتاز است و مشتاقانه آن را ادامه ميدهد. براي چند سال حتي پليس براي جلوگيري از اين سفرهاي بشارتي عمانوئيل از او خواست تا هر روز براي امضا و حضور در اداره پليس حاضر شود تا مانعي براي اين خدمتش باشد.
قسمتي از خدمت او براي کساني بود که مانند خودش در کودکي رنج کشيده بودند. او ميگويد: «حال ميدانم که چطور و چرا پدر زندگي خود را قرباني و در اين راه گذاشت. من در اين راه دعوت و خواندگي را درک کردم و اينکه چطور بايد مسير را طي کرد و براي همين مشتاقانه اين خدمت و راه و مسيري که پدرم پيمود را ادامه ميدهم.»
وقتي عمانوئيل به اين خدمت و اين ميراث به جا مانده از پدرش نگاه ميکند شدت اشتياقش براي ادامه خدمت در او فزوني مييابد، وي زندگي و وقت خود را براي آن گذاشته است. بسياري از مردم از قبيلههاي مختلف و روستاهاي اطراف قلب خود را به مسيح سپردند زيرا عمانوئيل و پدرش در اين راه زندگي خود را وقف کردند و با وجود همه جفاها و سختيها استوار ايستادهاند.
حال عمانوئيل نه تنها به خدمت پدر به عنوان ثمره نگاه ميکند بلکه اين ثمرات را در خود و خانوادهاش ميبيند و عنوان ميکند که پدرش نام نيکو و خدمتي راستين را برايش به ميراث گذاشته است.
عمانوئيل با لبخند ميگويد: «پدرم براي ما پول، املاک و خانه به جا نگذاشت بلکه شهرت، آبرو، قلبي پر از محبت و راستي؛ زيرا به هر جايي که ميرويم مردم آن ديار او را ميشناسند، دوست دارند و به او احترام ميگذارند. او نمونه و الگوي خوبي براي پيروي کردن مسيح است.»