چهار سالي ميشود که ديگر انگشتانم با قلمم آشنا نيست و قلمم را نميتواند در آغوش بگيرد و ناتوان از نوشتن صداي قلبم، تا اينکه نميدانم چگونه بعد از اين همه مدت که بيشتر براي جسمم مينوشتم حال اين گاه در روح خود و براي روح پريشانم مينويسم.
تصويري عميق از روشنايي در ذهنم جاري است و من سعي دارم اين تصوير را بيان کنم. داستانم اينگونه است که در اتاقي تاريک ايستاده بودم و فرياد ميزدم که باور کنيد در اينجا چيزي نيست. در آن لحظه براي من چنين بود. چون در آن تاريکي چيز باارزشي را نمي ديدم و واقعيت وجود هر چيزي براي من بي معني و يا بهتر بگويم بي ارزش بود و هيچ تاثيري بر من نداشت. تا اينکه روشنايي تو از روزنهاي کوچک بر من تابيد. هر چه بهسوي روشنايي نزديکتر شدم چشمانم بيشتر قوت گرفت و ديدم. آري! انگار ديگر کور نيستم و اجسامي را در اطرافم ميبينم. اجسامي که حقيقي هستند و وجود خارجي دارند. حتي وجود اجسامي که بسيار خطرناک هستند.
اي واي! در آن تاريکي اگر حرکتي ميکردم يا جنبشي ميخوردم چقدر اين اجسام براي من خطرناک بودند. چيزهايي که هميشه آزارم ميدادند. ولي نور، چشمانم را باز کرده و ميتوانم اينها را ببينم. جزئيات اين اجسام را ميبينم و حالا ميتوانم آنها را برداشته و از جلو پاهايم کنار بکشم. چقدر فضاي اتاقم بزرگتر شده است. چقدر به اين نور احتياج داشتم و نميدانستم. حال اطرافم را با وجود نور ميبينم. شناختي تازه از اطرافم پيدا کردهام. اين دستهاي چرکينم را در همان ابتدا ديدم ولي صورتم را هنوز نديده بودم تا اينکه آينهاي شکسته در گوشه اتاقم يافتم. من اين آينه را خود در تاريکي شکسته بودم. خوب يادم است. در تاريکي تصور ميکردم يک تکه شيشه است و هميشه احتياط ميکردم که گوشههاي تيزش دست يا پايم را نبرد.
با وجود نور آينه را شناختم و آينه را جلوي صورتم گرفتم و صورت چرک آلودم را در آن ديدم. اي واي صورتم چقدر چرک و کثيف شده. بايد به دنبال آبي بگردم تا خود را در آن بشويم. آري نور از روزنه ديوار مرا پيدا کرده. او مرا يافته و شناختي تازه از اطرافم به من بخشيده. پس انکار اين نور ديگر مرا چه سود؟
چيزي در اينجاست که مدتهاست آن را صندلي خود ميدانستم. اما فهميدم من در تاريکي استفاده اشتباهي از آن ميکردم. آن چيز يک وان حمام بود. پس آن را چرخاندم و در جاي خودش قرار دادم. آب در آن ريختم. چقدر اين پرتو نور مرا به زندگيم اميدوار کرده. همين اميد به زندگي مرا به داخل وان حمام کشاند و بدنم را شستم. چقدر اين بار تميز و سبک شدهام. انگار تمام آلودگيها از من رفته. آري! اميدي نو در من پيدا شده است.
ولي لحظهاي بعد از دوش خوابم گرفت. پس چشمانم را بر نور بستم و در گوشهاي تاريک از اتاق به خوابي عميق فرو رفتم. ناگهان مشتي بر روي ميز فلزي کوبيده شد و من از صداي آن به بالا پريدم و گيج و هراسان در اتاق کوچکم بدنبال جاي امن گشتم. ناخواسته فرياد زدم تو ديگر کيستي؟ چرا اينقدر خشن و ترسان آمدي؟ من ترسيدهام…
روشنايي نور را در آن طرف اتاقم ميبينم که از روزنه ديوار داخل شده ولي تو در تاريکي هستي. تو را نميبينم. ميخواهم به آن طرف اتاق رفته و روزنه ديوارم را بشکافم. اگر اتاقم کامل روشن شود تو را خواهم ديد. اي کاش روزنه را گشادتر کرده و خود را به بيرون ميکشيدم. يک صدايي دروني و پر از وحشت گفت: ديوارت را نشکن! شايد اين صداي منطقم است. او به من ميگويد آن طرف (يعني بيرون) از سرما خواهي مرد و من بي خبر از اينکه اين نور خود، منشا گرماست و اين اتاق تاريکم به خاطر نبود اين نور سرد است. ناگهان جهت نور تغيير کرد و اين طرف اتاق را نيز مقداري روشن کرد. واي که من چقدر نالايقم! باز اين خود نور بود که مرا پيدا کرده و به فريادم رسيد.
حال ميبينم که آن صدا پوچ بود و هيچ کسي در اينجا نيست. اين صدا هميشه من را ميترساند. ولي اينبار با وجود نور ديگر نميترسم و با چشمم ميبينم که صدايي کاذب بوده است.
شايد ديگر وقتش رسيده تا ديوار را بشکافم. من به نور بيشتري نياز دارم؛ قطعاً همين است. چقدر خوب ميشود اگر همه جا را ببينم. اين ديوار را بايد خود بشکنم؛ تا اينکه شکستم…
ديوار را به عشق نور همچون تکه ناني شکستم و پاره کردم، خون از دستانم جاريست تا که از اتاقم بيرون شدم. اينبار فيض نور بر من جاري شد. نور مرا پيدا کرد و من خوشحال از اينکه خود را زير آن نور کشانيدهام. واي تازه ميفهمم انگار بينيام در آن اتاق متعلق به من نبوده. چه بوي تعفني آن اتاق را گرفته بود. ميخواهم فرسنگها از اين اتاق فاصله بگيرم. چشمانم باز شده. قدرت ديدم افزون گشته. کل وجودم گرم شده. اي نور، تو مرا يافتي و من از تاريکي رها شدم. چقدر لذتبخش است زير اين نور بودن. بياييد روزنههاي اتاقمان را به سوي نور بشکافيم و به سوي نور حرکت کنيم. (فرزندت روئين)
امروز محتاج توام
محتاج نگاه پر مهرت
محتاج محبت بيانتهايت
بغلم کن
اشکهايم را پاک کن
تن سرد و بي روحم را گرم کن
وجودم پر از خواستن توست
ولي چرا نميتوانم بيايم؟
چرا صدايت را نميشنوم؟
چه ميگويي؟
ميدانم سخن ميگويي
پس چرا کر شدهام؟
چرا کور شدهام؟
چرا به ياد نميآورم لذت روزهاي با تو زيستن را؟
عاجزم! عاجز از اين همه سردي وجودم
مرا بخوان؛ مرا ببر به امنيتت
ميهراسم که تو را گم کنم
تو دستم را بگير
عمقهايت را عاشقانه مشتاقم
پس چرا در بينهايتت نميمانم؟
آنچه را در سر دارم ميداني
بيهودگيهايش را ميدانم
پس چرا بر آنها فائق نميآيم؟
امروز با من سخن بگو
از نداشتههايم.
از آرزوهايم.
اگر بيهوده است پس چرا اين همه را در سر دارم؟
اگر بيهوده نيست پس چقدر انتظار!
مرا بغل کن، آرامم کن، خستهام؛ و تو ميداني. (دخترت مرمر)
پدرآسماني من و اي خداوند مهربونم!
از تو ميطلبم اتفاقات قشنگ بر تمام فرزندانت جاري شود. خداوندا! تو خداي غيرممکنهايي.
تو دري هستي که در هر تنگي به رويم گشوده ميشوي.
تو هدف اول و آخر مني. خداوندم آنقدر خوشحالم که تو را دارم. شکرت ميکنم بابت حضورت در قلبم
خدايا تو را شکر که امروز به من فرصت زندگي دادي تا شکرگزار نعمتهايت باشم و از امروز لذت ببرم.
خداوندا شکرت ميکنم که به من رزق و روزي ميدهي. (دخترت يامور)