صدایی می‌شنوم…

نمکی، نمکی…

چه صدای آشنایی، صدا خیلی دور است…

به سمت پنجره می‌دَوَم، صدا نزدیک‌تر می‌شود…

قد و اندازه‌ام به دستگیره پنجره نمی‌رسد تا آن را باز کنم. دست مهربان پدرم پنجره را باز می‌کند و نور عظیمی وارد خانه می‌شود، دستم را جلوی چشمانم می‌گیرم، نور چشمانم را تار کرد. آنقدر شدتش زیاد بود که چند لحظه‌ای هیچ جا رو نمی‌دیدم اما گوش‌هایم تیزتر شده بود و صدا واضح‌تر؛ نمکیِ، نون خشکیِ…

پسرکی با گاری، آرام در حال عبور از کوچه‌ها بود.

چه زیبا…

 به سمت آشپزخانه رفتم، دوست داشتم هر چه را دارم بدهم تا از او نمک بخرم. نان خشکیده‌ای را جمع کرده بودم، به اندازه‌ای که در دستانم جا می‌گرفت برداشتم و به سمت بیرون دویدم…

اوست که در کوچه‌ها، خانه‌ها را یکی پس از دیگری می‌گذراند با باری از نمک…

شتابان به درون کوچه رفتم، دیگر اثری از صدا نبود، او آنجا نبود…، دیر رسیده بودم؟!

او رفته بود، نا امید برگشتم، ناگهان صدای او را دوباره شنیدم. او در حال معاوضه بود، نان‌های خشکیده را می‌گرفت و به جای آن نمک می‌داد، اصلاً نمی‌توانستم درک کنم، نون خشک…، نمک…!!!

نان خشک برای ما دیگر مصرفی نداشت، انگار نمک هدیه بود، انگار پسرک به نان خشکیده ارزش می‌داد.

آنچه جمع کرده بودم به او دادم و او به من نمک داد. آن صدایی که از دور به گوشم می‌رسید حال قادر به دیدنش بودم، دستان خشکیده و پاهای خسته‌ی او که روی زمین می‌کشید…

کاش می‌توانستم امروز کمکش کنم، فریاد نمکیِ نمکیِ را من بزنم…، شاید سهمی از نمک را که به رایگان دریافت کرده بودم را می‌توانستم ادا کنم.

نمک متعلق به اوست؛ من تنها می‌خواهم که زبان او باشم تا مردم به کوچه آمده نمک را دریافت کنند تا شاید طعم زندگیشان تغییر کند.

شاید او را نمکی محله می‌دیدیم و راحت با جمله‌ی بیچاره از کنارش می‌گذشتیم، مثل خیلی چیزها که ساده از کنارشان می‌گذریم بی‌آنکه از آنها اثری بگیریم، اما او بشارت آنچه نیکوست را در کوچه‌ها ندا می‌کرد…

ای مردم نمک باشید، تشنه کنید، تشنه‌ی خداوند…

ای مردم همچون نمک روی دنیا تاثیر بگذارید، طعم‌ها را عوض کنید.

“شما نمک جهانید. امّا اگر نمک خاصیتش را از دست بدهد، چگونه می‌توان آن را باز نمکین ساخت؟ دیگر به کاری نمی‌آید جز آنکه بیرون ریخته شود و پایمالِ مردم گردد.” شما نور جهانید. شهری را که بر فراز کوهی بنا شده، نتوان پنهان کرد. هیچ‌کس چراغ را نمی‌افروزد تا آن را زیر کاسه‌ای بنهد، بلکه آن را بر چراغدان می‌گذارد تا نورش بر همه‌ی آنان که در خانه‌اند، بتابد. پس بگذارید نور شما بر مردم بتابد تا کارهای نیکتان را ببینند و پدر شما را که در آسمان است، بستایند. (مَتّی 5: 16-13)

ای خداوند با همان قدرتی که مرا آفریدی، در پرتو هدایت و حمایتت نعمت و برکتم دادی.

من نیز با اشتیاق به حضورت می‌شتابم و با تمام نیازها و آرزوهایم می‌پذیرم که بنده درگاه تو باشم.

ای که با روحت مرا جامه‌ای زیبا پوشاندی؛ و با نیروی درخشان خود مرا به نیکویی آراستی؛ با شور و شوق، هر روز را به انتظارت می‌گذرانم.

من آن تجلی زنده و شادمانه حیاتم، من شاهکار دستان پر مِهر تو هستم ای پدر.

من همچون گل‌های رُز بابوی خوش تو سر مَستم؛ و تو را در جوانه درختان بهاری می‌بینم و می‌آموزم که زندگی هست، امید هست.

تو همچون نوای شبانان به گله، به من اطمینان دادی و من مانند ابرهای پراکنده برگذر باد، تمام غم‌هایم را رها می‌کنم.

با تو می‌مانم در سفر پر ماجرای زندگی؛ کوله بارم از نابترین خوراک‌ها که در تنگی هراسان نخواهم شد، و با هیچ طوفانی از رفتن نخواهم ایستاد، از صحراها و دشت‌ها گذر خواهم کرد و بربالای کوهها نام تو را فریاد خواهم زد؛ طلوع خورشید را خواهم نگریست و با پرواز پرندگان لحظه رسیدن به معشوق را لذت خواهم برد.

دست تو مرا به مقصد خواهد برد، که در آن حرف تازه‌ای است برای گفتن، برای نوشتن که تو در آن بگنجی. دوستت دارم پدر.

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

سبک زندگی
خبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست