وقتی اومد تمام دلم خشکیده بود
وقتی اومد تمام قلبم یخ زده بود
وقتی اومد لبه پرتگاه وایستاده بودم
نمیخواستم دستم رو تو دستاش بزارم
انگار دیگه به هیچکس اعتماد نداشتم و خسته بودم
از بیوفاییها، دروغها، دوروییها، کینه توزیها، نژادپرستیها
هیچ امیدی نداشتم که دنیا بتونه جای قشنگی بشه
هیچ دلیلی پیدا نمیکردم که زنده باشم و انسانهایی رو که خون هم را میمکیدن نگاه کنم
دلم گرفته بود از این همه تلخی
صدام کرد و صداش گرم بود
دلنشین بود
با ترس بهش نگاه کردم
دستش رو دراز کرد ولی از آخرین باری که با یک دوست دست داده بودم تجربه خوبی نداشتم
توی همین افکار بودم که دیدم دستش هنوز به سمت من درازه
جنگ عظیمی بین تصمیم جلوی رویم داشتم که بالاخره یک شانس دیگه به خودم دادم و از لبه پرتگاه به سمتش حرکت کردم.
دستم رو توی دستش گذاشتم
حس عجیبی بود بدون اینکه حرفی بزنم هر آنچه در ذهن آشفتهام میگذشت را به من گفت
از تمامی دردی که مثل خنجر به استخوان چسبیده بود. انگار درد آشنا بود، گویی او هم بیوفایی کشیده بود، انگار خنجر به استخوانهای او نیز تکیه زده بود.
گفت: بارت را به من بده
گفتم: باری ندارم
گفت: پس شرمت را به من بده؛ شرمساریم را به او دادم
گفت: حالا بارت را به من بده
گفتم: درد بسیار دارم
گفت: گرانباری
گفتم: زحمتکشم
گفت: چرا نزد من نمیآیی
گفتم: آرامی ندارم
گفت: من به تو آرامی میدهم
سوختم از سالهای بودن بی او
گفتم: عاشقی
گفت: عاشقم
گفتم: انگار من کمتر نه
گفت: وارثی
گفتم: گناهکارم
گفت: فرزندم از پی من بیا!
گفتم: لبیک عیسی
یاشار فرزندت
خدایا تو خدای مهیبی. تو ما را قدرت و نیرو میبخشی تا در پس یک روز سخت با قوت برخیزیم.
«خدایا تو در قدس خویش مهیبی؛ خدای اسرائیل قوم خویش را قدرت و نیرو میبخشد.» (مزمور ۶۸: ۳۵)
خدای مهربونم! وقتی دربیعدالتیها قرار میگیریم و با خودم میاندیشم که چقدر در موردم ناحقی میشه به یاد میارم صلیب تو رو. زمانیکه تو به ناحق روی صلیب رفتی فقط و فقط برای این که نجات را به ما هدیه کنی به تو عیسای مسیح فحش دادن، تف به روت انداختن، نیزه به پهلوت زدند، اما تو درآخر گفتی پدر اینان را ببخش.
بیعدالتیهای این دنیا، رفتارای نادرست در محل کار، بیاحترامیهای جامعه، بیاهمیتیهای انسانها به هم دیگه، بیمحبتیها، بیملاحظگیها، همه و همه در زندگی امروزی ما بیداد میکنه.
پدر کمکم کن تا بتونم مانند تو فقط بگم اینان را ببخش. از بیعدالتیها نرنجم و همه چیز رو به دستان تو بسپارم، چون خودم هم امروز به واسطه خون تو عادل شمرده شدم.
شکرت میکنم خداوندم چون تو اول از همه ما رو به خون عیسی مسیح قدوس و عادل شمردی و امروز به کلام توست که ما هویت داریم نه به کلام انسان.
دخترت فرناز
زمستانها گذشت دور از تو، شکست از آن شیطان شد
بهار آمد در نام تو، امید در دل پدیدار شد
گلها شکفتند از عشق، محبت خود نمایان شد
شروع فصل آزادی است، خزان جان گلستان شد
شهراز
تنها آغوش تو مرا سیراب میکند و در هر زمان و مکان و موقعیتی مرا پذیراست
مرا تهی میسازد از هر نیازی به هر آغوشی
نگاهت که میکنم مرا با تمام قلبت میپذیری تا در بر تو بیارامم
و مینوازی دل غمگین مرا که بیتابانه مشتاق گرمای قلبی تپنده در سینه است
آنجا که دلنوازی نیست تا سر در حریم دوست نهم که مرا دلداری دهد
تو با عشق ملیحت مرا پس میگیری و در قلب خود میفشاری، چنان دلدادهای بیقرار
برای تو عشق ورزیدن نه زمان دارد و نه شماره
هر لحظه، برای تو رسیدن به وصال است چون دمیدن روح بر خفته
دخترت فریبا
خدای پاک و قدوس که هیچ بدی در او جایی ندارد. او تنها راه نجات است.
زیباترین و درخشندهترین نوری که بر قلبم و افکارم تابید. در اوج سختترین شرایط درست در مرکز جایی بین گناهکاران بر روی صلیب به جای من بر روی مشکلاتم ایستادی و من در قعر هاویه در تاریکی که انتخابم بود در خود میپیچیدم. تو بر روی صلیب برای من که دشمن تو و دشمن خود شدم درد میکشیدی. دردی که من به تو دادم، زخمی که من به تو زدم، با بیایمانی، نافرمانی، ناباوری، ناامیدی و دلبستگی به دنیا و بتهایی که برای خود ساخته بودم.
تو بر روی صلیب هم تا آخرین لحظات نشانم دادی، تعلیمم دادی، در تمام این شرایط در تمام مصیبتها من با تو هستم.
بارهایت را به من بسپار من آنها را به بهای گزافی خریدارم تا پای جان برای تو ایستادهام.
بگذار من به جای تو روی مشکلاتت قرار بگیرم جایی که تو تحملت را از دست دادی و مردی.
در آخرین لحظات مرگ در رابطه با خدا، دعا و با بخشش آنها که فکر میکنی تو را به این تاریکی بردند؛ چه خودت، چه دیگران و چه دنیا.
بگو خدایا ببخش اینها نمیفهمند. خون و آب جاری شد و بخشش بر من قرار گرفت.
شفا جاری شد. نقطه اوج مصیبتها و دردها و نقطه سقوط درهها و یک شخص تنها با رابطه با خدا و با دعا و با ایمان بر روی صلیب نقطه تولدی تازه و دگرگون شد و این پیروزی ثمره محبت خدا بود. شکر برای کارهای عظیمت.
دخترت زهرا