زمان دقیق ظهور ستاره
شب بود و تاریکی، به قدری همه جا تاریک بود که نمیشد تشخیص داد تاریکی از کجاست؛ هوا تاریک است؟ چشمان من بسته است؟ درون من تاریک است؟ من در تاریکیام و یا تاریکی در من؟ اصلاً چه فرقی میکند وقتی چیزی پیدا نیست. شروع به حرکت کردم و دستم را به دیوار رساندم و لمس کنان به دنبال کلید پریزی برای روشن کردن محیط بودم، ولی انگار برق نیست…
چه باید بکنم، تاریکی بد است و دلگیر. به اتاق دیگری رفتم ولی نمیدانم برای چه؛ وقتی نوری نیست در اتاق کناری هم نباید باشد و به اینطرف و آنطرف رفتن فایدهای ندارد… گیج و گنگ بودم و بارها در تاریکی به زمین خوردم تا اینکه مایوس به روی کاناپه نشستم. حداقلش این است که زمین نمیخورم. دست از سعی و تلاش بیهوده برداشتم تا بلکه یا در انتظار وصل شدن برق باشم و یا در همین تاریکی بخواب فرو روم و متوجه چیزی نشوم…
همین که روی کاناپه آرام گرفتم تا کمی انتظار بکشم ناگاه نظرم به سمت پنجره جلب شد. ستارهای بیرون این خانهی تاریک نظرم رو به خود جلب کرد و چشمانم رو خیره به سمت خود کرد. چرا تا الان متوجهش نشده بودم؟ شاید اگر قبلتر دست از تلاش برمیداشتم زودتر نظرم به سمت پنجره و آن ستاره جلب میشد… شاید اگر بیشتر دقت میکردم زودتر متوجه آن نور درخشان میشدم… شاید، شاید، شاید…؛ ولی تفاوتی نداشت، نور ستاره خیلی دور بود و این خانه همچنان تاریک و از اینجا تا آنجا راه بینهایت؛ فاصلهای از مشرق تاریکی تا اورشلیم رهایی…، ستاره ظهور کرده ولی برای من فقط یه نقطه است، شاید هم نشانهای باشد…
در همین افکار تصمیمم را گرفتم؛ شاید زمانش الان بوده که ستاره را ببینم، آخر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟! از تاریکی چیزی عایدم نشده جز زخم و ناراحتی و سختی. شاید همین نقطه کوچک آن شروع به رسیدن نور دائم باشد ولی راه از کجاست؟ از کجا به آن برسم؟ آن ستاره خیلی دور است و من در تاریکیِ عمیق و بیهدف؛ ولی باید کاری میکردم چون چیزی را دیدهام که نمیتوانم روی خود را از آن برگردانم…
راستی درب کجاست؟ به قدری در تاریکی هستم که حتی درب را پیدا نمیکنم؛ من درب را پیدا نمیکنم پس چطور به ستاره برسم…، به قدری راه دور و دشوار به نظر میرسد که دودِل شدهام… من کجا و نور کجا!!! کشان کشان با جنگ در تاریکی، و چیزهایی که روزی دوستشان داشتم و از آنها لذت میبردم و حال جلوی سرعتم و به سمت درب رفتنم را میگرفتند؛ درگیر برای گذر بودم و نگرانِ زمان؛ از اینکه مبادا ستاره را، آن نشانه رهایی را، آن مسیرِ حرکت به سمت نور را از دست بدهم… بالاخره به درب رسیدم؛ ترسان و لرزان از ادامهی مسیر و سختی که در پیش است، با نگرانی که چه چیزهایی پشت درب انتظارم را میکشند…، و… و… و…؛ دل را به دریا زدم و درب را باز کردم، نور…
“هان بر در ایستاده میکوبم. کسی اگر صدای مرا بشنود و در به رویم بگشاید، به درون خواهم آمد و با او همسفره خواهم شد و او با من.” (مکاشفه 3: 20)