رهایی…

مهربان پدرم سلام

دوباره قلم بدست گرفته‌ام تا از تو بنویسم پادشاه زندگی من

خدای قدوسم رب الارباب قادر مطلق

روزها می‌گذرد و طوفان‌ها بیشتر می‌شود، کشتی زندگی من در دریایی پُر از تلاطم با امواج خروشان برخورد می‌کند، چشم من به سکان این کشتی خیره شده که سکانداری چون تو دارد و مرا از این اسارت‌ها و تردیدها محافظت می‌کند. خداوندم از تو می‌طلبم مرا از این بندهای ارسات رهایی بخشی و بندهای اسارت را از وجودمان پاره سازی و ایمان دارم که خداوندم تمام موانع را برداشتی تا آزادانه در آغوش تو باشم.

شکرت می‌کنم برای یگانه راه نجات و آشتی ما عیسی مسیح، که خونش را برای رهایی ما از گناهان داد و یوغ‌های سنگین را از ما برداشت.

پدرم دوستت دارم؛ ای پادشاه عادل و نیکو که همه چیز در کنترل دستان توست؛ اگر به تو توکل و تکیه کنیم؛ اگر به تو اعتماد کنیم…

آمین و شکر در نام پر جلال عیسی مسیح

دخترت سمیه

برام شده بود عادت؛ برام شده بود یه سرگرمی که هر بار نرم افزار کتاب مقدس گوشیم رو باز می‌کنم تو قسمت search یه کلمه رو بنویسم و از بین نتایج بدست اومده یه موضوع رو شروع به خوندن کنم.

کلمه‌ای که این دفعه فکرم رو درگیر کرده بود و نوشتمش “پادشاهی خدا” بود، لوقا باب ۱۳، “مثل دانه خردل و خمیرمایه”؛

آنگاه گفت: “پادشاهی خدا به چه مانَد؟ آن را به چه تشبیه کنم؟ همچون دانه‌ی خردلی است که مردی آن را برگرفت و در باغ خود کاشت. آن دانه رویید و درختی شد، چنانکه پرندگان آسمان آمدند و بر شاخه‌هایش آشیانه ساختند”.

این مثل من را یاد ایمان آوردن خودم انداخت، ورودم به این راه و آشنایی ذره ذره من با این مسیر با یه کنجکاوی کوچیک شروع شد. شاید اون دانه خردل همون ایمان آوردن دوستم بود که ذره ذره رشد کرد و من را وارد این مسیر کرد، این بود پادشاهی خدای من که وارد زندگیم شد…

مهسا

خدا رو شکر می‌کنم که به خدای زنده عیسی مسیح ایمان آوردم؛

خدا رو شکر که از بندهای استارت و از بندهای نادانی رها شدم؛

تنها هستم ولی با خدای خودم عیسی مسیح زندگی می‌کنم، پدر با من حرف می‌زنه و من احساسش می‌کنم.

خدا رو شکر می‌کنم برای این آزادی که دارم، من رها شدم از نادانی و عقاید پوچ، رها شدم از بندها و اسارت‌ها، من به واسطه‌ی روح‌القدس به انسانی آزاد تبدیل شدم، نجات یافتم از افکار منفی.

خدا رو شکر می‌کنم برای وجود پدر آسمانی و خدای زنده؛

شکر گزار تو هستم خداوند که منو نجات دادی و به من تولد دوباره بخشیدی؛

تو ای پدرم، خودت رو بهم نشون دادی، اعلام می‌کنم که ای مسیح تو نجات دهنده‌ای…

لیلا

چشمانم را باز کردم…، صبح شده، این را حس می‌کنم و نورش را می‌بینم…، امروز تعطیل است و دوست دارم برای خودم باشم، یعنی خودم و خدا.

از تخت‌خواب با کِش و قوسی به استخوان‌های خسته‌ام بلند می‌شوم، چند سالم است؟ نمی‌دانم!!! اما به روز دیدار خداوند نزدیک شده‌ام.

صدای جیر جیرِ چوب‌ها زیر پایم نشان می‌دهد که دارم راه می‌روم…، به سمت رادیو روی میز گوشه اتاق رفته و با دستانم به دنبال دکمه تنظیم آن می‌گردم، صدای سوت کِتری می‌گوید باز او زودتر از من از خواب بلند شده است…

با شوقی شبیه کودکی‌ام موج را تنظیم می‌کنم…، صدای کتری می‌آید…، سمعکم را خاموش کرده و موج را تنظیم می‌کنم…، دستم را می‌چرخانم، صدای کودکی‌ام می‌آید، خنده شادی…، نه…، الان، زمانش نیست؛

می‌خواهم صدای او را بشنوم…، باز هم سعی می‌کنم…

صداهای مختلف می‌آید، از اخبار جهان، از ورزش؛ موجی مرا به صدای موسیقی بِتهووِن می‌برد…، وای که چه زیباست رقص با تو با این موسیقی…

قلبم تند تند می‌زند… دیگر از سعی کردن خسته شده‌ام، چرا موج درست را نمی‌گیرم؟ کاش چشمانم بینا بود، تا دکمه فرکانس‌ها را می‌دیدم…

اما الان روی صندلی لَم داده و منتظر می‌شوم…، بوی نان تازه می‌آید و من او را به یاد می‌آورم، می‌توانم مرور کنم روزهایی را که با او قدم می‌زدم و صدایش را می‌شنیدم، اما جانی تازه می‌خواهم…، صدایی می‌گوید چای آماده است…، اما من صمعکم را خاموش کرده بودم!!!

عیسی به ایشان گفت: «بیایید صبحانه بخورید.» هیچ یک از شاگردان جرأت نکرد از او بپرسد، «تو کیستی؟» زیرا می‌دانستند که خداوند است. (یوحنا 21: 12)

المیرا

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

آیا می‌خواهی از قفس خارج شوی؟
خبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست