چند وقت پیش سفری داشتم که مبنای آن گناه بود. پیش از این سفر، تا به حال درک نکرده بودم که وقتی کلام خدا می‌گوید مزد گناه مرگ است، این یعنی چه؛ هنگامی که برگشتم، عمیقاً پشیمان بودم و با تمام دل غمگین…
تمام مدت سفر، نگران گلدان‌هایم بودم. بعضی از آنها گیاهانی خاص بودند که نیاز به مراقبت هر روزه داشتند و حال سفر یک روزه‌ی من ناخواسته چهار روز به طول انجامیده بود. از قضا گلدان‌ها بیرون مانده بودند و آب و هوا بسیار آشفته بود. پس از چهار روز هنگامی که به خانه برگشتم اولین صحنه‌ای که مواجه شدم گلدان مورد علاقه‌ام بود که تمام شاخه‌هایش شکسته بود. ابتدا شاخه‌های شکسته را با احتیاط جدا کردم. روزها گذشت و گلدانی که با تمام وجود دوستش داشتم داشت از چشمم می‌افتاد و چند باری خواستم خاکش را به هم بریزم و در آن گلدان گیاه جدیدی بکارم، اما روزی که این تصمیم را گرفتم چیزی نظرم را جلب کرد؛ پای شاخه‌های شکسته برگ‌های بسیار ریز و نامحسوسی وجود داشت. گلدان را با خودم به داخل اتاق خوابم آوردم و روی طاقچ‌ی پنجره‌ی کنار تختم گذاشتم. گلدان روز به روز بالنده‌تر شد، برگ‌ها و ساقه‌هایی جدید که حتی از قبلی‌ها زیباتر بودند. این درست همین کاری است که عیسی برای ما انجام می‌دهد. او لحظه‌ای که ما احساس انابت و پشیمانی داشته باشیم، ما را در آغوش می‌کشد و می‌گوید: «برو و دیگر گناه مکن.»
نسیم

با تو از گذشته‌ام چیزی نمی‌دانم
جهانی دیگر است؛ سرزمینی عجیب، کوچه‌هایی رنگی و خواب‌هایم با تو رویایی.
من چه کودکانه به تو عشق می‌ورزم، قلبم سرتاسر از شوق در نیاز به عشق تو می‌تپد
پدر جان نگاهت را بر من جاری می‌کنی، صدایت را در گوشهایم می‌ریزی و چه جسورانه مرا به پرواز در می‌آوری…
شیرین

دستانم را در دستان تو می‌نهم، سر فرود می‌آورم در برابر حضور عظیمت…
تمام وجودم در تمنای توست پروردگارم،‌نام تو را بر زبان زمزمه می‌کنم و نغمه‌های سرور و شادی نجوا می‌کنم.
تنها تکیه‌گاه و جان پناه من، خداوندم؛ در ژرفای سکوت در انتظار ندایی از تو هستم و روح پرشکوهت که راه را بر من می‌نمایاند.
هم اوست که مرا به سویت سوق می‌دهد، تو ای خداوندم تنها تو برای من کافی هستی و زندگیم با ایمانِ به یگانه فرزندت مسیح نجات یافته. لحظه لحظه‌های من در ستایش تو می‌گذرند، موهبت‌های تو مرهم دردهایم است؛ معجزات تو را باور دارم و بر آنها شهادت می‌دهم.
ای پدر آسمانی، نور معنوی، تو روشنایی من از تاریکی‌ها و ترس‌ها و نومیدی‌هاست؛ من در آرامش درونی و صلح و دوستی در محبت تو هستم. جان من تو را عاشقانه می‌خواند؛ ای خالق اعصار و زمان‌ها، ای مالک زمین و آسمان‌ها، ای آنکه برهان هر دلیلی و منشا هر حضور و وجودی، مرا از بند و اسارت رهایم کن، قفس‌های مرا بشکن؛ مرا از رنج ناآگاهی‌ها رهایی بخش، مرا از حکمت و بصیرت خود پر کن و به من مکاشفه بده تا دریابم؛ تا پاک شوم؛ تا زلال گردم؛ تا رها شوم و در نام عیسی مسیح که تنها راه نجات من است؛ با تو یکی شوم…
خداوندم به من بال بده تا در اوج پروازم، مسیح را ملاقات کنم و محبتش مرا دربرگیرد و مرا از دردهایم شفا دهد
رنج‌هایم را بزداید و افکار مرا نو سازد تا اعمالم نیک گردد و زبانم به بشارت مژده انجیل تو سخن برآورد
تا ماموریت و وظیفه‌ام را به نیکی انجام دهم، تا گوش همگان نام تو را بشنوند و در قلب‌ها جاری شوی و توبه کنندگان را ببخشایی و به واسطه خون عیسی مسیح که فدیه شد و بر صلیب رفت، پاکشان سازی
و ایمان آورندگان را بپذیری تا پارسا شمرده شوند و فرزند خوانده تو شوند و فیض تو همگان را دربرگیرد و آنچه که تو می‌خواهی بشود و همه ایمانداران این خانواده عظیم الهی در ایمان رشد کنیم و بارور و تکثیر شویم و گام‌هایمان در راه خواست و اراده تو قوت گیرند و قدم بردارند…
نسترن
سطل آشغالت رو خالی کن…
اصلا سطل آشغالت پر هست یا آشغال‌ها به دست و پات پیچیده…؟

چشمامو می‌مالم، فکر کنم صبح شده…
عجب خواب بدی دیدم…!
تصاویر خواب به دست و پام چسبید.
با چشمای بسته به مسیح صبح بخیر گفتم. و دست و صورتم رو شستم.
حالا خوراک روحانی!!!
مسیح امروز برای من چی داری؟؟؟
کتاب و باز می‌کنم یه نفس عمیق می‌کشم و منتظر صدای او می‌شم…
افکارم به دیروز می‌ره، فلان قسمت رو چیکار کنم؟
چطور کمک فلانی کنم؟
راستی چی شد که بابا ناراحت شد .
اگه این کارو می‌کردم بهتر بود…
وای خوابمو بگو چقدر پیچیده بود…
چقدر افکارم پره…
چقدر برچسب به دست و پام پیچیده…
از دیروز بگذریم امروز چقدر کار دارم…
باید تقسیم بندی کنم… این شکلی و این شکلی باید از فلانی خبر بگیرم…
و و و…
ای خدا…
دلم خوراک می‌خواد…
اما راستشو می‌دونی خوراک رو نمی‌تونم بخورم چون سیرم؛ افکارم پر از سمه…! معلوم نیست تو حال دارم زندگی می‌کنم یا دیروز…
یا هنوز تو خوابم هستم! شاید اصلاً در خدا آروم نگرفتم…
صدای دلنوازی گوش‌هام رو نوازش می‌کنه…
سطل آشغالت رو خالی کن! من برات چیزهای تازه دارم…
یه نفس عمیق…
و یه بله محکم…
برچسب‌ها و افکار خیلی سمج چسبیدن، اما صدای مسیح آروم می‌گه بیایید نزد من ای تمامی گرانباران و زحمتکشان من به شما آرامی می‌بخشم.
واقعاً شبیه زن خمیده شدم…
صبح با طلوع خورشید انگار روشنایی خدا تو افکارم نیومده!!!
خوبه بیاد بیارم که خدا، خداست…
و رها کنم و به او بسپارم…
خدایا تو خدایی کن.
من باز می ایستم و تو سکان در دست بگیر…
یه کوه هم روی دوش‌هام باشه تو قادر به برداشتنش هستی…
خداوندم من به تمرین تو نیاز دارم تا هر لحظه سطل آشغالم خالی باشه…
و یوغ تو را بر دوش بگیرم و با تو حرکت کنم، هم قدم، از تو جلو نزنم…
دوستت دارم مسیح که در پس هر گمشدگی من، بر در می‌کوبی تا دلگرم تو باشم…
تو کیستی ای محبت بی‌پایان ؟؟؟
المیرا

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

افکار الهی به جای افکار مسموم
خبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست