آسمان آبی بمان…
اینروزها آسمان آبیتر بنظر میرسد. رنگ این آسمان گویی تا به امروز اینقدر صاف و سبک نبوده است. دیگر کمتر دود و تردد بیوقفه اتومبیلها و کارخانجات به این آسمان تزریق میشود. خبری از گرد و غبار سیمان و کارخانههای آجرپزی هم نیست.
انگار آسمان شیشهای شده است. ستارههای آن را براحتی میشود دید و ماه آن هم مهتابیتر شده است. درخشش نور و مهتاب ستاره و ماه چنان چشمنواز شده است که خود را در حال پرواز میشود تصور کرد. فکر کنم پرندگان هم لبخند میزنند که در این هوا و آسمان زیبا پرواز میکنند.
هوای جنگل و پارکها هم برای آنها بهتر شده است، حتی برای تمام حیوانات جنگل. انگار انسانها کمرنگتر و کمتر شدهاند چون خبری از زبالههای پراکنده در هر گوشه جنگل و پارک نیست. خبری از اره کردن و بریدن درختان هم نیست. نه صدای گلوله شکارچی و نه صدای بسته شدن تله به روی خرگوشان.
اینروزها وقتی با انسانها صحبت میکنم خبری از غرور و من پنداریهای پر افتخاری که حتی اجازه حرف زدن و گفتگو را میگرفت نیست. انسانی که همه روزها و ساعاتش را، حتی سبت و روز خداوند را برای یافتن و بدست آوردن مشتی پول بیشتر پر کرده بود تا بتواند صورتحساب خواستههای بیپایانش را جوابگو باشد نیست.
حتی نگاه هرزه مردان که برای سوار کردن دختران و زنان سرزمینم میچرخید و پاهایش را بر ترمز اتومبیلها محکم میفشرد نیست. نگاهی که اعتماد و امنیت را نه تنها از زنان بلکه از جامعه ربوده بود.
حتی فروختن کودکان و دختران برای بردهداری جنسی و قتل عام برای فروختن اعضای بدن در مرزهای گمشده هم کمتر بچشم میخورد. انگار کمی هم رابطه و گفتگو را آموختهایم. کسانی که برای هزاران دلیل گفتگویی با خانواده نداشتند و فکر فرار از کنار هم بودن با خانواده زمانی رهایشان نمیکرد در قرنطینه خانگی صمیمیت و از خود گذشتن را میآموزند. حتی اگر به اندازه گذشتن از کانال تلویزیونی به نفع خواست برادر و خواهر کوچکتر.
نمیدانم غم این مشکلات و سختی بیماری را بیاد نگاه دارم یا اجباری که پر از حرفهای شیشهای شده است.
نمیدانم…، نمیدانم…؛ آسمان لطفاً آبی بمان…
امید سبوکی