بالا بیا
و یهوه خدا فرمود: “اکنون آدم همچون یکی از ما شده است که نیک و بد را میشناسد. مبادا دست خود را دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا ابد زنده بماند.” (پیدایش3: 22)
براستی چرا ما نباید از میوه درخت حیات میخوردیم؟ بیایید تصورش کنیم! میخوردیم و حیات جاویدان را دریافت میکردیم، نیک و بد را هم که شناخته بودیم و میتوانستیم تشخیص دهیم که چه خوب است و چه بد؛ چه درست است و چه غلط؛ قدرت تصمیمگیری با خودمان بود. چه بسا میتوانستیم کارهای بزرگی بکنیم. اگر عمرمان جاودان میشد چه بسا برجهای بابل زیادی میساختیم و از هر سو دوست داشتیم به آسمان برسیم، اگر آن نمیشد چه بسا به فکر نردبانهای بلندتر و یا پروازهای بیانتها برای رسیدن به آسمان؛ این راه و آن راه…؛ ولی تا به کی؟ آیا اگر تا ابد هم در این جسم بودیم میتوانستیم به آسمان برسیم؟ به جایی که حضور خداوند است؟ ولی انگار برای خداوند به طرفتلالعینیست و با صدایی چون بانگ شیپور میگوید “بالا بیا…”
بزارید کمی به عقبتر برگردیم؛ فکر کنم یه چیز رو فراموش کردم، میوه درخت حیات؛ درختی که قرار بود به من حیات جاودانی و ابدی را بدهد چرا اکنون محافظت میشود!؟ فکر کنم یه جای کار لنگ میزند! آری، “گناه”. بیماریای که در درون من ریشه گرفت و جسمم را آلوده کرده؛ میخواهم این بیماری را از خود دور کنم ولی انگار این بیماری ثمرهی کاریست اشتباه که از من رها نمیشود؛ هر چه میکنم جسمم پاک نمیشود از این بیماری! کاش حداقل میتوانستم روح خود را نجات بخشم؛ چگونه روح خود را برهانم اگر نتوانم از این جسم رها شوم. براستی اگر راه درخت حیات باز بود چه میشد؟ به حتم میخوردم و…
مرگ جسمانی موهبتیست از طرف خدا، هدیهای که با تمام نا اطاعتیهای ما خدا به ما بخشید تا روزی بتوانیم رهایی را بچشیم، رهاییای که اکنون نصیب یکی از فرزندان محبوب خداوند “استیفن موخوف” شده، فرزندی که معترف به خداوندی عیسی مسیح این زمین سقوط کرده و جسم گناه آلود را ترک گفت و امروز با اوست در فردوس…
پس از آن نظر کردم و اینک پیش رویم دری گشوده در آسمان بود، و همان صدایِ چون بانگ شیپور که نخست بار با من سخن گفته بود، دیگر بار گفت: “بالا بیا، و من آنچه را بعد از این میباید واقع شود، بر تو خواهم نمود.” (مکاشفه 4: 1)
حسین سکاکی