ای خداوندم پادشاهی تو بیایید…
ای خداوندم پادشاهی تو در زندگی یکایک ما بیایید…
و ارادهی تو همان طور که در آسمان انجام میشود بر زندگی ما فرزندانت نیز انجام شود، آمین.
سلام پدرم…
خداوندم زمانی که قلم بدست گرفتم تا که از پادشاهی تو بنویسم ناخودآگاه فکرم به سمت مسیر جُلجُتا رفت که چه رنجها و مشقتهایی را تحمل کردی. به این که فقط آمده بودی که گناه از ما برداری تا ما نجات را دریافت کنیم و فرزند تو شویم…
خداوندا شکرگزار تو هستم که در تاکستان تو قدم برمیدارم و شالوم تو رو به همگان اعلام میکنم…
ای پدرم، ای شاه شاهان، رب الاربابِ من، پادشاهی تو از هر چیز و هر کس بالاتر و با ارزشتر است…
در کنار تو دانستم خانهای را که بر روی صخره بنا کردم پایدار و استوار میماند…
طبیعتاً در زندگی ما فرزندانت مشکلات و سختیها و رودخانههای خروشان خواهد بود، اما خوب میدانم که نقطه مشترک ما فرزندانت صلیب تو هست که با ایمان و امید و محبت تو، یکی یکی از این موانع عبور خواهیم کرد…
شکرگزار تو هستم که فیض تو را دریافت کردم، فیضی که لایق آن نبودم، پدرم شکر فیض تو مرا کافیست…
پدرم شکرت میکنم که در کنار تمام ناملایمتیها با تو شادی هست، امید هست؛ و پیروزی از آنِ همه فرزندانت…
ای که به خاطر عشق عظیمت در ما ساکن شدی با ما حرف میزنی و به ملاقات ما میآیی، شکرت میکنم که خدای ما تو هستی…
دوستت دارم ای پدر جان و همهی قلب و زندگیام را تقدیم و تسلیم دستان مهربان تو میکنم…
خداوندم، تو پادشاهی کن در زندگیام تا در نظم تو باشم و ارادهی تو انجام شود، چرا که اراده تو برای ما نیکوترین است…
دخترت سمیه
صدای باد میپیچید، سبزهها میرقصیدند، درختان شاخههایشان را رو به آسمان بلند کرده بودند و تاب میخوردند، گرچه همه جا تاریک بود اما نمیترسیدم، فانوسی در دستم داشتم؛ عمق شب هم بوی پیروزی میداد. چشمانم غمگین اما در درونم شادی عظیمی نطفه بسته بود. هر دفعه که پلکهایم سنگین میشد چیزی را به یاد میآوردم، خمیده بودم و زخمی…، او باری را از دوشم برداشت…، آری بارهایم را به او دادم و او آنها را به دوشش کشید…، و من راست ایستادم…، نیازم را بهش حس کردم، گویی طنابی از عشق مرا بسوی او میکشید، آنقدر خمیده بودم که همه چیز را از زمین میخواستم و او نگاهی رو به آسمان را به من هدیه داد…
او مرا پاک کرد، گرد و غبارِ راهی که آمده بودم را از روی پاهایم شست و من تنها در بهت بودم که او کیست؟ او مرا شفا داد، چنان عشقی عظیم داشت که هر چه داشتم رو هم میدادم به پای عشقش هیچ بود…
او خود عشق بود…
من سبک و سبکتر میشدم و او سنگین و سنگینتر، او تمام بارهای مرا به دوشش گرفت. من شفا یافته و او زخمی بود، من سیر بودم و او تشنه، او هر چه داشت را به من داد، او تا آخرین قطره وجودش را به من بخشید، روی تپه جُلجُتا محبوبم را گم کردم و در غم عشقش فانوس در دست، میان جنگل زندگیم میرفتم؛ گاهی شتابان گاهی آهسته.
امید زنده من کجا رفت، بارهای من او را به قعر تاریکی برد.
در اندیشه وعدههایش، در این فکر بودم که او تَوَهُم بود یا حقیقت؟ آیا او مرا ترک گفته بود؟
باد میوزید و زمزمه میکرد هللویاه…، جنس بارهایم تاریک بود اما او خود نور بود…، پاهایم زخم شده، او کجاست؟! من به او نیاز دارم، زانوانم میلرزد…
پلکهایم دگر بار بسته شد، به یاد آوردم که بیناییم را هم از او دارم، او حتی گوشهایم را هم شنوا کرده بود…، او پوسته تنهایی مرا شکسته بود و طعم محبت عظیمش تلخیهایم را شسته بود…
چشمانم او را میجوید، گوشهایم نجوایش را بیتابانه انتظار میکشد…، من به او نیاز دارم، تنها نیاز من تو هستی، تو که مرا رهانیدی، صدایت میزنم تو مرا ترک نخواهی کرد…، درد عمیقی در قلبم حس کردم و بر روی زانوانم افتادم…
موجی از پیروزی در سنگی را غلطانیده بود تا ببینم که او آنجا نیست…، درد عمیقی بود اما کسی صدا میزد برخیز؛ بایست؛ امید زنده من دستهایش روی شانههایم بود. او در جانم قیام کرده بود و بر تمام تاریکیهایم پیروزمندانه ایستاده بود…
ایستادم، دستهایم را گشودم و به ناگاه صبح شد، مَست او بودم و همچون غزالی میل به دویدن داشتم، او مرا مسح کرد و مسیح خود خطابم کرد تا فقیران را خبر خوش رستاخیزش را بدهم.
او مرا هویت بخشید…، نطفه شادیام بارور شد و صورتم را پوشانید، چشمانم نوید قیامش را میداد…، چگونه میتوانم لب بربندم، محبوبم لبهایم را گشوده تا سخن بگویم وجلالش دهم…
دگر بار تولد یافتم… فریادم، نه فریاد ناله و شیونِ تولدم است بلکه فریاد شادمانیست که نوید زنده بودنم را میدهد، او زنده است و من در او زندهام، تنها در او…