به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
به غنیمت شُمر ای دوست دم عیسیِ صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست. «سعدی»
خدایی که اول تو عاشق ما بودی و این عشق را در طول زمان و بنا به درک محدود انسانی ما با صبوری به ما آموختی؛ سپاسگزارم ازت.
وقتی صبحها با آواز پرندگان بیدار شدم دریافتم این پرندگان چقدر زیبا تو را میسرایند، در هماهنگی و در اتحاد. خدای من چه بینظیری تو.
تمام طبیعت را میبینم که تار و پودش بصورت عمودی و اُفقی نمایانگر علامت صلیب توست و در هر خلقتی ردی از عشق تو است.
عشق تو آزادی در درک و فهم دیگران را به من داد. من عشق تو را در هر آفرینشی دیدم و همیشه این شعر در ذهن من است؛ «عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست.»
عشق را در سوختنها، در گُر گرفتنها، در سختیها و در رنجها بود که هر دفعه از جسم گناه آلود من بدی کنده شد و بر روح من نیکویی افزوده گردید و من فهمیدم عشق یعنی محبت بلاعوض؛ بدون هیچ چشمداشتی محبت کردن چون محبت من به انسانها عشق من به طبیعت و عشق من به تو را افزونتر میکند و هر دفعه از حضورت پر میشوم و دو بال پرواز پیدا میکنم.
سپاسگزارم پدر برای عشق بیکران و بینظیرت.
میپرستمت با تمام قلب، شکر که هستی.
دخترت فرناز
خدای من! تو را میخوانم با تمام قلب و افکارم، با تمام جانم.
عشق از تو شکل گرفت و معنا پیدا کرد. همه چیز بدون تو هیچ بود. تنها بودم و خسته و روزگاری فرا رسید که دست از همه آدمها شستم. دست از دنیا و دلبستگیهایش کشیدم. جز درد و رنج چیزی بهره نبرده بودم و تنها تو برایم مانده بودی. از همه ناامید شدم، بریدم و دریافتم هر چیزی در این دنیا پوچ و باطل است. همه چیز در تو کامل میشود. در دوست داشتن تو، در تو را خواندن و در تو ماندن و در نور تو ساکن بودن. خدای من همه تنهایم گذاشتند و تنها تو ماندی و دختری خسته و درمانده. شکستم همچون نی خرد شده. خم شدم و تو گفتی نگران نباش! اگر همه رفتند، من هستم آنکه هستم! تو را رها نخواهم کرد. تو تنها نیستی، من همچون پدری کنارت خواهم بود. آرام گرفتم از کلامش جان تازه گرفتم. نوری در قلب و زندگیام تابید و قدرت گرفتم. او هست خدای من یهوه الشدای! برخاستم برای آغازی دوباره؛ برای او و در او بودن.
دخترت زهرا
ولنتاین است و هوا هوای عاشقیست. کنار پنجره اتاقم ایستادم یک فنجان قهوه گرم در دستانم و به بیرون و خیابون خیره شدم. هوا سرد است و هرکس در تکاپو و با هدیهای در دست عبور میکند. در دل میگویم عشق چیست؟ تو را میبینم که کنارم ایستادهای و بهم لبخندزنان نگاه میکنی. تمام وجود سردم با حضورت گرم میشود و لبخند بر لبم مینشیند. آنقدر حس شیرینی است که تو کنارم هستی و عاشقانه نگاهم میکنی. لبخندزنان میگویم عشق تو هستی خداوندم؛ آری عشق یعنی تو. تویی که وجود مرا با حضورت و با بودنت گرم کردی. امید به من دادی و نورت در زندگی تاریکم تابید و همه چیز با تو جور دیگری شیرین شد و به یاد جمله انجیل یوحنا افتادم؛ «بیا و ببین.» آری اینک من به تمام دنیا میگویم بیایید و ببینید که خداوند ما عشق حقیقیست، او تنها راه و تنها در است و من پر از شوق و وجد این عشق شدم.
دخترت الهه
وقتی که در درهی تنهائیمان قدم میزنیم، یا احساس سردرگمی داریم دقیقاً همانجاست که خدا کنارمان ایستاده و صدایمان میزند!
من از خدایی صحبت میکنم که عاشقانه دوستمان دارد…
با تمام گناهان و ضعفها… با تمام زخمها و دردها!
آری اوست که احساس ما را میفهمد
اوست که ما را به نام میشناسد
اوست که میخواهد زخمهای ما را التیام بخشد و زندگی دوبارهای به ما بدهد…
اوست که حقیقت زندگی را روی صلیب بر ما آشکار کرد…
اوست که هیچگاه ترکمان نکرد و نمیکند
تمام گناهان ما را میبخشد و در او ما آرامش و امیدی زنده و ابدی داریم…
من از خدایی صحبت میکنم که فرزندش را فرستاد تا ما در این دنیای سخت و پر از درد تنها نباشیم…
از خدایی مینویسم که در راه جلجتا درد کشید، بدنش پر از زخم شد تا من و تو امروز بواسطه آن زخمها شفا یابیم!
براستی که او چقدر زیباست…
چقدر نیکوست…
آه چه پدر پر محبتیست…
اما ما چقدر او را میشناسیم!؟
فرزندت مائده