پدر آسماني، خداي قادر مطلق، خداي عشق و رحمت شکر براي داشتن تو، مثل کودکي بازيگوش در مسير زندگي از اين سو به آن سو مي‌رفتم، بالا و پايين برايم معني نداشت، از فراز و نشيب زندگي مي‌گذشتم غافل از اينکه تو کنارمي و لحظه‌اي تنهايم نخواهي گذاشت. زمين مي‌خوردم دست و پايم زخمي مي‌شد، گريه مي‌کردم‌، بلند مي‌شدم‌، در حاليکه تمام لحظات تو کنارم بودي.

زمان مي‌گذشت، گاهي از مرتفع‌ترين شرايط سقوط مي‌کردم با سر، زمين مي‌خوردم و فرياد مي‌زدم‌، خداي من کجايي‌؟ درحاليکه تو با قدرت تمام هميشه کنارم بودي. در يکي از همين روزها بود که صداي تو را شنيدم که نامم را خواندي، چشمانم به روي تو باز شد و گوش‌هايم از تو شنيد، مرده بودم زنده شدم، دريافتم که تو در تمام لحظات کنارم بودي اما تو را نمي‌ديدم، هميشه مراقبم بودي اما درک نمي‌کردم. امروز نگاهم به محبت و عشق تو بر روي صليب دوخته شده و خيره مانده، که چطور با آن همه عشق و محبت براي نجات من جان خود را دادي، شکر که تو را ديدم و يافتم. امروز نمي‌خواهم لحظه‌اي از دستان تو دور باشم، تو امنيت و اميد مني. فيض و رحمت تو همواره با من است …شکر …

دخترت زهرا

حرکت مي‌کنم پاهايم يخ مي‌کند و سنگريزه‌ها زير پاهايم مرا از حرکت تيز و تند وا مي‌دارند. رودخانه از پشت سرم به سراشيبي مي‌ريزد اما روبرويم سربالايي و شيب تندي رو دارم.گاهي حرکت رود مرا به بازگشت وا مي‌دارد تا با اوهمسان و هماهنگ شوم تا خودم را به سراشيبي رو به پايين بسپارم اما بيشتر خودم رو تشويق مي‌کنم که فقط چند قدم بالاتر برو برو…

هر لحظه که مي‌ايستم تا به عقب نگاه کنم سرم تاب مي‌خورد و سرماي رودخانه بي‌حسم مي‌کند اما نمي‌ايستم… پاهاي سنگينم را مي‌کشم و به جلو مي‌روم سنگ‌هاي تيزي زير پايم هست که توان ايستادن بر روي آنها را ندارم، بايد عبورکنم سريع…

کمي به روبرو نگاه مي‌کنم و براي رفتن تشويق مي‌شوم و وقتي به جاي قدم‌هايم نگاه مي‌کنم آب زلال پرخروشي را مي‌بينم که در حال عبور است؛ ماهي‌هايي که همراه من به بالا مي‌آيند آماده تخم ريزي هستند.

همسفرهاي کوچک من هم به سختي تلاش مي‌کنند، شايد به پيچ بعدي که برسم به بالاي مسيرم از آن طرف کوه به پايين حرکت کنم نمي‌دانم اما چيزي در اين رودخانه مرا به سمت بالا مي‌کشد…..

چشمانم را که مي‌بندم رودخانه زندگي‌ام را مي‌بينم که رو به بالا در حرکت است برخلاف جاذبه و جبر زمين. پاهاي سردم، سنگ‌هاي تيز کف رودخانه و خستگي مانع نخواهند بود تا به سطحي تازه بروم چرا که  خداست که کمر مرا به قوّت ميبندد و راهم را کامل ميگرداند. «مزمور18 :32»

دخترت الميرا

باران، باز بارانِ محبت مي‌بارد از آسمان، مي‌خورد بر افکار ما، مي‌نوازد دل‌هاي ما، مي‌گردد روان در اعمال ما، بدور از هر رنگ و ريا.

لبخند گل‌هاي بهاري، بر شبنم صبحگاهي، روز نو را آغاز مي‌کند، چشم گشوده آسمان را مي‌نگرد، خورشيد تابان چشمک مي‌زند،گل‌هاي نرگس با خنده عشق آفتاب را مي‌خرد.

کوهستان همچو مرد پر غرور، دشت را نگهبان مي‌شود، جنگل در رودِ زلال آيينه وار، وارونه مي‌شود. اينها همه از دست توست اي مسيح، خلقت همه گوياي وصف توست اي مسيح، کيست که در زيبايي تو را ننگرد؛ گر تو را بنگرد، بي‌نياز از هر دولتي‌ست اي مسيح. تو نگاهت بر من است لطف و صفايت صد مَن است، تا تو را خوانم روح تو جاري شود، از پسِ سايه‌ها نور تو حامي شود من چه خرسندم از اين والا مقام، در تب و تابم از عشق بي‌حدِ شبان، اي خداوند بهر تو زيبا مي‌سرايم، در نور فيض تو آرام مي‌خرامم، آموختي بر منِ مسکين ز روحت، چون تو هستي پر ز حکمت درکلامت، قلب و جانم چون توگردد پاک از هر خطا، تا که باشم بهر تو آن فرزند دلربا شايسته‌ پدر.

دخترت فريبا

تمام استخوان پاهايم از سرما مي‌لرزد سردم هست.آيا نجات دهنده‌اي اينجا هست؟

کنارگرماي بخاري هستم و پوست بدنم گرم شده ولي از درون مغز استخوان‌هايم همچنان سرد و يخ است.

آيا هيچ گرمايي نيست که جان مرا از سردي نجات دهد؟

صداهايي تحقيرآميز به سمتم حمله‌ور شده‌اندکه به حال و روز من مي‌خندند ،آيا دادرسي است؟ نمي‌دانم چرا سردم است؟ پوشش سرما بر روي بدنم نشسته است، به چه دردي گرفتار شده‌ام ؟نمي‌دانم، آيا درماني هست؟

زير انباشته‌اي از پتو خودم را مخفي مي‌کنم تا شايدگرمم شود اما همچنان استخوانم سرد شده و گرمايي وجود ندارد، آيا راهي هست؟

او خداوند است و مرا نجات مي‌دهد، اميد زنده من است و جانم را نجات مي‌دهد، از او خواستم فرمان بدهد به جان سرد و ناتوانم تا در او نجات يابم، آمد و فرمان داد تا استخوانم گرم شود و با فرمانش آمد و مرا از سردي و تب رهايي بخشيد، هيچ چيز حتي آتش اين دنيا به استخوانم گرمايي نداد جز فرمان او،که با فرمانش جانم را احيا کرد اوکه خداوند و پادشاه است با حضور پرقدرتش مرا گرما بخشيد. با حضور او پوشش سرما رخت برمي‌بندد و گرما و تازگي در من پديد مي‌آيد و شادي و نشاط به جان من مي‌دهد.  «هللوياه»

دخترت آرام

به زودي بهار طبيعت از راه مي‌رسد و همه چيز تازه مي‌شود شکر که ما در تو به اين تازگي رسيديم و تا وقتي تو کنارمان هستي بهار با ماست، تازگي و زيبايي‌ها با ماست. هر لحظه از زندگي در تو بهار است همراه با عشق و محبتي که به تک تک فرزندانت بخشيدي همه فصل‌ها بهار است و همه جا غرق در عطر وجودت و نيکويي‌ها و زيبايي‌هاست. آمين که در اين بهار قلب‌مان در تو هر روز نو و تازه شود.

دخترت پروانه

خداي من معبود من مي‌خواهم تو را شکر کنم مي‌خواهم با تمام قلبم تو را حمد گويم.

فصـل بـهار مـي‌آيد فـصل تازگـي و زيبـايي‌ها و چقدر زيباسـت که تو خـــداوندم فصل جديدي نيز به زندگي من بخشيدي. در اين فصل زيبا فرزند من بدنيا مي‌آيد و من بابت اين معجزه و برکت تو را سپاس مي‌گويم. خدايم دستانم را بگير تا با نو شدن اين فصل ذهن و قلب من هم نو شود و در تو شروع تازه‌اي داشته باشم.

تو مرا درياب تو مرا پر ساز.

دخترت الهه

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

حوا
دعا برای استان مرکزی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست