خداوندم امروز به این میاندیشیدم که چقدر خوشبختم که تو را دارم. قدم برمیدارم و میخواهم با تو بر روی آبها راه روم. دیگران میخندند و فکر میکنند دیوانه شدهام، اما نمیدانند با تو هیچ چیز غیر ممکنی وجود ندارد. دستانم را میگیری و دوتایی قدمهایمان را بر روی آب میگذاریم و شروع به راه رفتن میکنیم. لبخندت و دستان پر قدرتت بهم قوت میدهد و پر از شادی حضورت میشوم. به من میگویی نترس، اگر دستانت در دستان من باشد لحظهای رهایت نمیکنم و من پر میشوم از شادی و آرامشی که تو به من دادی و زیر لب زمزمه میکنم من چقدر خوشبختم.
دخترت الهه
من تنها درِ کوچکی از قلبم را به روی خدا میگشایم، اما خدا در مقابلش دری بزرگ از آسمان را به روی من میگشاید. آیا این دو قابل قیاس با هم هستند؟ آیا قلب خودمان را میتوانیم به اندازه آسمان بیانتها تصور کنیم؟ قلبی که به اندازه یک مشت دستمان است. اما خدا بزرگتراز ما فکر میکند و قلب ما را به اندازه یک آسمان مینگرد. مراقب باشیم خورشید این آسمان غروب نکند و باران آن بر زمین خشک نشود تا پرندگان آن با آزادی پرواز کنند. مراقب باشیم آبی آسمان قلبمان از ابرهای تیره لکهدار نشود تا همیشه در چشم خداوند آسمان باشیم.
دخترت فریبا
من عهدی بستهام
یک پیوند ناگسستنی و جاودان
با محبوب خود که همیشه و در هر جا با من زندگی میکند و به من لبخند میزند،
او جان خود را فدای من میکند
او همیشه در قلب من است
و در من ساکن شده و مرا آرامی میدهد
او راه را بر من مینمایاند
از ترسها و تاریکیها جانم را رهایی میبخشد
او میخواهد من همیشه شاد و مسرور باشم
او غمها و درد و رنجهای مرا تسکین میدهد
روح من به امید او قفس را میشکند و همچون پرندهای با او اوج میگیرد
او تنها نجات دهندهی من است
او که قطرات باران رحمتش بر سرم میریزد
و در من شوق کودکانهای میآفریند
او که سرور سلامتی و تندرستی است به من حیات جاویدان میبخشد
او مرا در آغوش خود همچون برهای در بر میگیرد
و جان من مشعوف از این محبت بی پایان در ملجای امن دستانش است
او مرا از شریر محافظت میکند
و به من قدرت و قوت میبخشد
او در طوفانها و گردابهای زندگی تنها ماوای من است
او، مسیح من است
و من، شاگرد او هستم…
نسترن