آدم ربایی

ربوده شده در سوریه توسط تروریست­ها

عبدواوگانسیان و پدرش تصمیم گرفتند علی­رغم جنگ­های داخلی که در سوریه بود آنجا بمانند و کسب و کار خود را تعطیل نکنند. در سال ۲۰۱۱ وقتی که جنگ شروع شد، مادر عبدو به همراه خواهر و دو برادر کوچک­ترش به شهری امن­تر رفتند ولی عبدو و پدرش به خاطر کار و دفاع از سرزمین آبا و اجدادی خود در آنجا ماندند. سرزمینی که جد آنها بعد از بیرون راندن ارامنه از ترکیه و فرار به سوریه از سال ۱۹۲۰ برای آنها به جا گذاشته بود.

وقتی درگیری بین ارتش آزاد سوریه و تروریست­ها در حومه­ی آنها بالا گرفت، عبدو و پدرش در یک جا پنهان شدند تا از آماج گلوله و آتش در امان باشند. با این همه آنها همچنان در نظر داشتند که تا پایان درگیری­ها مغازه را باز نگه دارند.

اما در اول ژوئن سال ۲۰۱۴ با یک اتفاق، هر آنچه که برای آینده در نظر داشتند بهم ریخت.

گروهی از تروریست­های  متشکل از ترکیه و عراق، عبدو و یک کارمند مسلمان او را در جلوی مغازه­ی او محاصره کردند.

آدم ربایی

اسلام گرایان افراطی،کارمند او را که مسلمان بود رها کردند ولی عبدو را نگه داشته و پارچه­ای سیاه روی سرش کشیدند و با تهدید اسلحه، به زور او را به داخل یک خودرو منتقل کردند. با طی مسافتی کوتاه او را دست و پا بسته به یک سلول کشاندند و اینقدر آرام بخش به او تزریق کردند که کلا از هوش رفت. عبدو گفت: که یادم می­آید از درد بیدار شدم و شروع کردم به فریاد زدن.

وقتی یکی از رهبران آنها جلو آمد و از عبدو سوال کرد که از کدام مسلک هستی ناگهان یکی از اعضای آنها در جواب می­گوید که او یک مسیحی هست، رهبر آنها با عصبانیت فریاد زد که او یک مسیحی هست؟؟ ‌باید فورا او را می­کشتید.

روزهایی که درآنجا گذشت، از وحشتناکترین روزهای زندگی عبدو بود. او را می­بستند و با چوب کف پای او را شلاق می­زدند، به خودش و خانواده­اش ناسزا گفته و لعنت می­کردند، او را رو به دیوار پیاپی با لگد می­زدند و به او دشنام می­دادند و می­گفتند ناصری خوک صفت.

او را دست و پا بسته به سلولی که پر از موش و عقرب بود می­انداختند، و گاهی با چاقو او را تهدید به کشتن می­کردند. هر وقت آبی را از دست آنها می­نوشید احساس گیجی و بی­حالی به او دست می­داد. مرتبا از او درباره­ی دیگر اعضای مسیحی خانواده سوال می­کردند و اینکه دارایی آنها چقدر است؟

شش روز از اسارتش گذشت و در همان روز در حالیکه کتکش می­زدند و فریاد می­زد او را وادار کردند که با خانواده­اش تماس بگیرد. آنها مبلغ دویست و هفتاد هزار دلار در ازای آزادی او از خانواده­اش باج خواستند.

خانواده­ی عبدو پیشینه­ی مسیحی داشتند ولی هیچوقت درکلیسایی شرکت نکرده بودند. ولی خواهر عبدو از زمانی که وارد شهر جدید شده بود به یک کلیسای انجیلی می­رفت ودر واقع قلبش را به مسیح سپرده بود.

زمانیکه آدم ربایان به خانواده­ی آنها زنگ زدند برای باج خواهی، خواهر عبدو او را با مزمور بیست و سه به امیدواری و صبور بودن تشویق کرد و به او اطمینان داد که خودش و اعضای یک کلیسا با اتحاد برای او در دعا هستند.

عبدو می­گفت: راستش من اون موقع هنوز یک ایماندار حقیقی نبودم ولی به خاطر مصیبتی که با آن روبرو بودم یکباره متوجه شدم که دارم زیر لب تکرار می­کنم که ای خداوند، من را از این شرایط بیرون بیاور تا من هم تو را خدمت کنم.

در دهمین روز از اسارت بود که یکی از نگهبان­ها به سمت او رفت و گفت که تمام شد؛ امروز اعدامت می­کنند و با این حرف ترس او چند برابر شد.

یکی از تندروها چشم بند عبدو را باز کرد و او برای اولین بار چهره­ی یکی از آن داعشی­ها را دید، آنها سر و گردن خود را با یک شال پوشانده بودند.

سپس او را سوار یک ماشین کرده، در امتداد مسیر یک رودخانه حرکت کردند و بعد توقف کردند، او را پیاده کردند و مجددا به او چشم­ بند زدند و به او دستور دادند که روی زمین زانو بزند، عبدو دعا می­کرد که فقط به جای سر بریدن او را با گلوله بکشند. آنها از او خواستند که تا پنجاه بشمارد، او تا ده شمرد و هر لحظه منتظر شنیدن صدای شلیک گلوله بود ولی بر خلاف انتظارش صدای دور شدن ماشین­های آنها را شنید که آنجا را ترک می­کردند. در حین ناباوری، و بسیار محتاطانه چشم بندش را برداشت و به اطرافش نگاه کرد، بله آنها رفته بودند، او تنها بود و آزاد…

یافتن مسیح

داعش توانسته بود در طول یک ماه کنترل کل منطقه از راقه­ی سوریه گرفته تا موصل عراق را در دست بگیرد و تمامی مذهبیون دیگر و همچنین مسیحیان را از آنجا بیرون کند، بسیاری از دوستان و آشنایان عبدو که مسلمان بودند از او و پدرش خواستند تا به محض تمام شدن ماه رمضان آنجا را ترک کنند وگرنه توسط داعش کشته می­شدند.

در ۲۵ جولای سال ۲۰۱۴ عبدو و پدرش خانه و مغازه­ی خود را که میراث صد ساله­ی آنها بود و برای حفظ آن زحمات بسیاری کشیده بودند را به دست همان آشنایان خود سپردند و راهی شدند. آنها مجبور بودند مسیر هشت ساعته و پر از استرسی را طی کنند، زیرا که  داعش در مسیری که آنها قصد عزیمت به آنجا را داشتند در یک یا دو نقطه بازرسی می­کرد.

وقتی به محل بازرسی رسیدند یکی از ماموران هویت آنها را چک کرد ولی متوجه نام مسیحی او (اوگانسیان) در کارت شناسایی­شان نشد و بلاخره با طی مسافتی به سوریه رسیدند و خود را به دولت سوریه معرفی کردند. یکی از سربازان دولتی وقتی متوجه هویت مسیحی آنها شد خیلی  تعجب کرد که چطور توانسته­اند از منطقه­ی تحت کنترل داعش به سلامت عبور کنند.

عبدو و پدرش به بقیه­ی خانواده­ی خود ملحق شدند و بعد از چند وقت عبدو قلبش را به مسیح سپرد و شروع به خواندن کلام خدا کرد.

عبدو می­گفت: من بطور مرتب کلام را می­خواندم و به وضوح می­دیدم که هر آنچه در کتاب تعلیم می­دهد در مورد دوست داشتن و محبت کردن است. این که خدا همه­ی ما را دوست دارد و من هم باید همه را دوست داشته باشم حتی کسانی که مرا دزدیدند و آزارم دادند. من یاد گرفتم که قضاوت کار خداست و وظیفه­ی من دوست داشتن است.

عبدو و خانواده­اش دیگر نمی­توانند به سرزمین پدری­شان باز گردند چرا که آنجا در دست داعش است و خانه­ی آنها تبدیل به یک مسجد شده است. داعش آنجا را مسجد ساخت تا نمادی باشد بر پیروزی اسلام بر مسیحیت.

با این تفاسیر حتی اگر داعش هم از آنجا برود، دیگر مسلمانان هرگز به آنها و کسی دیگر اجازه ی تخریب مسجد را نخواهند داد.

عبدو می­گوید: درست است که تمام خانه و میراث اجدادی­مان را از دست دادیم ولی در عوض چیز با ارزش­تری پیدا کردیم و آن مسیح است، چیزی که هرگز از دست دادنی نیست و هیچ قدرتی نمی­تواند من را از مسیح جدا کند.

 

 

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

مهار فکر شفای زبان
داستان کشتی نوح

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست