سطل آشغالت رو خالی کن…
اصلا سطل آشغالت پر هست یا آشغالها به دست و پات پیچیده…؟
چشمامو میمالم، فکر کنم صبح شده…
عجب خواب بدی دیدم…!
تصاویر خواب به دست و پام چسبید.
با چشمای بسته به مسیح صبح بخیر گفتم. و دست و صورتم رو شستم.
حالا خوراک روحانی!!!
مسیح امروز برای من چی داری؟؟؟
کتاب و باز میکنم یه نفس عمیق میکشم و منتظر صدای او میشم…
افکارم به دیروز میره، فلان قسمت رو چیکار کنم؟
چطور کمک فلانی کنم؟
راستی چی شد که بابا ناراحت شد .
اگه این کارو میکردم بهتر بود…
وای خوابمو بگو چقدر پیچیده بود…
چقدر افکارم پره…
چقدر برچسب به دست و پام پیچیده…
از دیروز بگذریم امروز چقدر کار دارم…
باید تقسیم بندی کنم… این شکلی و این شکلی باید از فلانی خبر بگیرم…
و و و…
ای خدا…
دلم خوراک میخواد…
اما راستشو میدونی خوراک رو نمیتونم بخورم چون سیرم؛ افکارم پر از سمه…! معلوم نیست تو حال دارم زندگی میکنم یا دیروز…
یا هنوز تو خوابم هستم! شاید اصلاً در خدا آروم نگرفتم…
صدای دلنوازی گوشهام رو نوازش میکنه…
سطل آشغالت رو خالی کن! من برات چیزهای تازه دارم…
یه نفس عمیق…
و یه بله محکم…
برچسبها و افکار خیلی سمج چسبیدن، اما صدای مسیح آروم میگه بیایید نزد من ای تمامی گرانباران و زحمتکشان من به شما آرامی میبخشم.
واقعاً شبیه زن خمیده شدم…
صبح با طلوع خورشید انگار روشنایی خدا تو افکارم نیومده!!!
خوبه بیاد بیارم که خدا، خداست…
و رها کنم و به او بسپارم…
خدایا تو خدایی کن.
من باز می ایستم و تو سکان در دست بگیر…
یه کوه هم روی دوشهام باشه تو قادر به برداشتنش هستی…
خداوندم من به تمرین تو نیاز دارم تا هر لحظه سطل آشغالم خالی باشه…
و یوغ تو را بر دوش بگیرم و با تو حرکت کنم، هم قدم، از تو جلو نزنم…
دوستت دارم مسیح که در پس هر گمشدگی من، بر در میکوبی تا دلگرم تو باشم…
تو کیستی ای محبت بیپایان ؟؟؟
المیرا