دلنوشته‌ای از رومینا اشرفی

دلنوشته‌ای از رومینا اشرفی دختر سیزده ساله که بدست بابا کشته شد.
اینجا اشرفی هستم…
سلام بابایی. اینروزها می‌دانم قلبت سنگین است و هجوم غم را در درونت می‌خوانم. نگران نباش بابایی. اینجا پدری دارم. او مرا به روی زانوانش می‌نشاند و موهایم را شانه می‌کند و چیزی از محبت کم ندارم؛ نگرانم نباش…
وقتی چشم باز کردم دستانم را گرفت و گفت من پدرت هستم. ابتدا ترسیدم و دستم را پس کشیدم ولی لبخند مهربانانه‌اش قلبم را لرزاند. لبخندی که همه قلبم را پر از عشق تازه‌ای ساخت. تازه فهمیدم آنچه چشیده بودم در آن زمین هم عشق نبود. خالصی نگاه عاشقانه‌اش بی‌مانند است. بابایی نگرانم نباش.
پدرم اینجا گفت من اشرفی او هستم. گفتمش من فامیلم اشرفی است و از بابایی‌ام به ارث بردم. خندید گفت تو سکه اشرفی گمشده منی. گفتم آخه خیلی اشتباهات کردم. خیلی زیاد… گناه کردم… لبخندش بر لبانش آمد و گفت سکه گمشده اگر غبار آلود و کثیف هم باشد باز هم سکه است و ارزشمند. پس تو اشرفی من هستی. گفتم اشرفی تو خیلی اشتباهات کرده آن را چگونه جبران کنم. گفت نگران نباش پسرم رفته و آن را پرداخت کرده است. روی صلیب همه آنها را پرداخت تا تو امروز در بر من باشی.
نگرانم نباش بابایی. پدر خیلی مهربونه. حتی نمی‌تونم برایت وصفش کنم. اصلاً نمی‌دانم چگونه بنویسم این همه محبتش را.
راستی اینجا هوا هم بهتر است. بهتر از گیلان و بهتر از روستایمان. هوایش پر از تازگی است و نفسم شادی و اعتماد را در قلبم فرو می‌برد. نمی‌دانم چرا این را هم نمی‌توانم برایت وصف کنم. راستی سنگ‌های این دیار سفیدند. سفیدی که انگار از هر کدامشان نور می‌تابد و همه اطرافم را روشن کرده است و راهم را می‌توانم پیدا کنم. سفیدتر از سفیدسنگان؛ روستایمان را می‌گویم. راهی برایم نبود و همیشه در تاریکی قدم برداشتم. پر از ترس و وحشت. پر از بی اعتمادی و شک. پر از خالی بودن و پوچی. اما اینجا سنگ‌هایش سفیدند و بی‌مانند. پس نگرانم نباش.
امروز پدر به حرف‌هایم گوش می‌داد و هر چه در دل داشتم را برایش گفتم. محکومم نمی‌کرد. می‌شنید و اشک می‌ریخت اما لبخندش زیر اشک‌هایش بر لبان بود. هر چه می‌دیدمش قلبم برای گفتن می‌تپید و هر آنچه کرده بودم را باز گفتم. در آغوشم کشید و جایت خالی دلی سیر بر روی شانه‌هایش گریه کردم.
سر از شانه‌هایش برداشتم. سبک شده‌ام انگار دیگر تنفری در قلبم نیست. نمی‌ترسم و نمی‌لرزم. پس بخشیدمت. آنقدر که قلبم را خالی کرد از هر تنفر و دردی. پدر اشک‌هایم را در جامش نگه می‌دارد و گفت از این پس بخند چرا که من پدر تو هستم.
پس نگرانم نباش بابایی. اینجا اشرفی هستم.
نوشته امید سبوکی

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

مجله فرهنگ و هنر شماره 51
مصاحبه

1 دیدگاه. Leave new

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست