محبتت زیباست همچون دشت‌های پوشیده از گل، وفادار چون رنگین کمانت… آری محبت تو اى خداوندم در پشت لبخندِ خورشید، وجودم را از عشقت می‌سوزاند و همچون درخت در وجودم ریشه می‌دواند.

این عشق توست که چشمانم را به روى خوشحالی باز می‌کند و کلمات معنی پیدا می‌کند. خداوندم لبريزمان کن از محبتت ای که جان خود را در راه ما دادی، نگاه تو به ما، وقتی به چشمان تو خیره می‌شدیم و انکارت می‌کردیم، فقط محبت بود حتى وقتی به اندوخته‌هایمان چسبیده بودیم به ما نگاه کردی و محبت کردی، به راستی که این محبت هدیه‌ایست که سخاوتمندانه خداوندم تو بخشیدی و ما دریافت کردیم.

تو قلب تپنده هر نیکویى هستی،کیست مثل تو!؟

صدای جهان را می‌شنوم که تو را می‌ستاید و می‌گوید: «تو لایق ستایش و پرستش و احترامی». جلال بر تو باد.

المیرا

ریسه‌های چشمک زن درخت کریسمس هنوز در خانه، خانواده دو نفری‌مان، خودنمایی می‌کرد. اوایل شب بود با دخترم محو دیدن کارتن مورد علاقه‌اش بودیم که صدای زنگ گوشی ما را از دنیای پرنسس کارتنی بیرون آورد. صدای شبان کلیسا با همان محبت همیشگی بود.

خواهر عزیزم هدیه‌ای پشت در ورودی ساختمان برایتان گذاشته شده، لطفا اطلاع بده که آنرا دریافت کرده‌ای. کم تر از  چشم برهم‌ زدنی در را باز کردم و بسته را برداشتم و پله ها را دوتا یکی کردم و به آپارتمان برگشتم و  بسته را روی میز گذاشتم.

دخترم هم از دیدن اشتیاق من کنجکاوانه کنارم ایستاد، این اولین هدیه کریسمس ما دو تا بود که با هم بازش می‌کردیم.

چشـم دختـرکم که به کتـاب مقـدس کـودکان افتاد، تکه کلام همیشگی‌اش را گفت: وای خداوند. کتاب خیلی زیبایی بود. مابقی بسته کتاب مقدس دیگری برای خودم بود. اشتیاق خواندن کتاب از سوی دخترم، ما را صفحه به صفحه پیش برد و او که شاید برای پنج دقیقه هم به راحتی نمی‌نشست تا غذایش را بخورد سه ساعت تمام با شوق خاصی داستان‌ها را با صدای من دنبال می‌کرد.

دخترم در این سن کتاب‌ها و حتی هدیه‌های زیادی گرفته بود اما تا صبح کتاب را بین‌دستانش نگه داشته بود و به خوابی شیرین رفته بود. دیدن این صحنه برایم مروری از خاطرات سال‌های اخیر زندگیم را ورق زد. بالای سرش نشستم و نگاهم به سمت قلب کوچکش کشیده شد انگار این قلب کوچک می‌دانست اگر امروز در سینه مهربانش می‌تپد به لطف وجود این کلام بوده.

چند سال پیش زمانی که متوجه شدم باردار هستم بنا به دلایلی تصمیم به سقط جنین داشتم و موضوع را با یکی از خواهرانم در کلیسا برای کمک گرفتن در اینکار در میان گذاشتم. بودن این فرزند به حکمت انسانیم بسیار سخت می‌نمود و تصویری پر از درد، رنج و حتی طردش. اما اراده خداوند برای رهایی من مسیری دیگر بود. خواهرم خوشبختانه با شبان کلیسا در رابطه با درخواست کمکم صحبت کرده بود و شبان کلیسا همچون همیشه راه و کلام خداوند را به من نشان داد او با استناد به کوتاه‌ترین جمله و آیه از کتاب مقدس یعنی دو کلمه «قتل نکن» راه را به من نشان داد وگفت اختیار و انتخاب در دستان توست می‌توانی با اعتماد به خداوند پیش بروی که من ایمان دارم ثمره آن نیکویی، آرامی، سرافرازی و کامیابی‌ست و می‌توانی بر طبق نقشه خودت و حکمت انسانیت و مغلوب شده با ترس‌هایت پیش بروی.

جدال بسیار سخت و ریسک بزرگی بود که شاید اگر کوچکترین تغییری در ماحصل کار داشت مابقی عمرم را تباه می‌کرد. تلاش کردم تا تابع کلام خدا باشم و حقیقت این است تا لحظه‌ای که فرزندم را به دنیا آوردم و در آغوش گرفتم این جدال رهایم نمی‌کرد. پس خداوند هم دست به‌کار شد.

او ‌حقیقتا مانند زمانی که قوم را روزها در توده‌ای از ابر و شب‌ها در توده‌ای از آتش به پیش می‌برد، مانند زمانی که آنها را در بیابان آب و خوراک می‌داد و هدایت می‌کرد، من را هم در تمام مدت نه ماه بارداری محافظت کرده بود. ترس از اینکه مورد قضاوت دیگران قرار گیرم یکی از دلایلی بود که هر روز مرا از نگهداشتن بچه منصرف می‌کرد اما من نه ماه از خانه بیرون نیامدم با اینکه تنها زندگی می‌کردم، خداوند کل مایحتاج مورد نیازم را تا پشت در خانه می‌آورد . حتی یکبار هم به ویزیت پزشک احتیاج پیدا نکردم و بعد از نه ماه فرزندم به‌دنیا آمد و خداوند باز اراده و برنامه‌اش را چنان قدم به قدم پیش برد که نزدیکترین اعضا در خانواده و ‌اطرافم سوالی در ذهنشان و یا قضاوتی در ارتباط با دخترم نداشتند.

بله شاید امروز دلیل اشتیاق دخترم و قلب کوچکش برای شنیدن کلام خداوند این باشد که براستی تنها دلیل بودنش آن است. مایا

در هیاهوی این زمستان سرد

منِ گمشده را کجا، پیدا

دنبال شانه‌هایی گرم

کجا پیدا کنم این را

میان این همه سردی

کجاست آن آغوش پر مهرت را

ز گرمای حیات بخشت

در برگیر وجودم را

 طبق وعده‌ات وفا کردی

تن خود را فدا کردی

تو با بهای خونت

ارتباط را برقرار کردی

سر به بالا می‌دارم من امروز

چون خجل نیستم ز خود اکنون

تو پرداخت کردی مزد مرگم را

و آزاد گشتم از اسارت‌ها

سر به روی شانه‌هایت بزارم من

هستی تو دلداده و محبوب من

منم چون سلیمان این دوران

غزل‌ها خوانم، به وصف تو

من صدای تو، ندا گویم

تو آن راهی، مسیحایی،

حقیقت کند، آزاد

ندا

خداوند خدای قدوس، خدای سرمدی، سرور سلامتی، خداوندم شکر برای وجود قدرتمند تو، شکر برای عشق و محبت بی انتهای تو، شکر که برای عشق بی‌اندازه‌ات به من از جلال و پادشاهی و عظمت و بزرگی خود پایین آمدی اما حتی با جسم پوشیدنت در تمام یک کودک، یک نوزاد که بری از هر آلودگی بود قدم به دنیای گناه آلود نهادی. در آغوش پر مهر مادر معنی امنیت، عشق و آرامش را به روحم نمایاندی، تو آمدی پیشاپیش من تا به من بیاموزی که می‌توان همچون کودک سبک بال و آرام زندگی کرد، از مسیر محبت زندگی گذر کرد با باور قلبی که تو هستی کنار من، در هر پیچ و گذرگاهی، کنار من در هر پستی و بلندی، از هر درد و رنجی عبورم می‌دهی و اگر چه تنها افتخار و قدم این دنیا برایم تاجی پرتیغ و میخهای قطور و درد آور باشد باز تو عبورم می‌دهی تا به ملکوت تو دست یابم. تو را خواهانم با تمام قلب و روح و جانم و در آب حیات تو می‌میرم و ایمان دارم بر می‌خیزم و در حیات جاودانه تو، با فیض تو شریک خواهم بود …تو را می‌پرستم! تو را که انتخابم کردی …. زهرا

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

یک شاهد مسیحی در سریلانکا
دعا برای استان قزوین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست