صدای باد می‌پیچید، سبزه‌ها می‌رقصیدند، درختان شاخه‌هایشان را رو به آسمان بلند کرده بودند و تاب می‌خوردند، گرچه همه جا تاریک بود اما نمی‌ترسیدم، فانوسی در دستم داشتم؛ عمق شب هم بوی پیروزی می‌داد. چشمانم غمگین اما در درونم شادی عظیمی نطفه بسته بود. هر دفعه که پلک‌هایم سنگین می‌شد چیزی را به یاد می‌آوردم، خمیده بودم و زخمی…، او باری را از دوشم برداشت…، آری بارهایم را به او دادم و او آنها را به دوشش کشید…، و من راست ایستادم…، نیازم را به او حس کردم، گویی طنابی از عشق مرا بسوی او می‌کشید، آنقدر خمیده بودم که همه چیز را از زمین می‌خواستم و او نگاهی رو به آسمان را به من هدیه داد…

او مرا پاک کرد، گرد و غبارِ راهی که آمده بودم را از روی پاهایم شست و من تنها در بهت بودم که او کیست؟ او مرا شفا داد، چنان عشقی عظیم داشت که هر آنچه داشتم را می‌دادم به پای عشقش هیچ بود…

او خود عشق بود…

من سبک و سبک‌تر می‌شدم و او سنگین و سنگین‌تر، او تمام بارهای مرا به دوشش گرفت. من شفا یافته و او زخمی بود، من سیر بودم و او تشنه، او هر چه داشت را به من داد، او تا آخرین قطره وجودش را به من بخشید، روی تپه جُلجُتا محبوبم را گم کردم و در غم عشقش فانوس در دست، میان جنگل زندگیم می‌رفتم؛ گاهی شتابان گاهی آهسته.

امید زنده من کجا رفت، بارهای من او را به قعر تاریکی برد؟

در اندیشه وعده‌هایش، در این فکر بودم که او تَوَهُم بود یا حقیقت؟ آیا او مرا ترک گفته بود؟

باد می‌وزید و زمزمه می‌کرد هللویاه…، جنس بارهایم تاریک بود اما او خود نور بود…، پاهایم زخم شده، او کجاست؟! من به او نیاز دارم، زانوانم می‌لرزد…

پلک‌هایم دگر بار بسته شد، به یاد آوردم که بیناییم را هم از او دارم، او حتی گوش‌هایم را هم شنوا کرده بود…، او پوسته تنهایی مرا شکسته بود و طعم محبت عظیمش تلخی‌هایم را شسته بود…

چشمانم او را می‌جوید، گوش‌هایم نجوایش را بیتابانه انتظار می‌کشد…، من به او نیاز دارم، تنها نیاز من تو هستی، تو که مرا رهانیدی، صدایت می‌زنم تو مرا ترک نخواهی کرد…، درد عمیقی در قلبم حس کردم و بر روی زانوانم افتادم…

موجی از پیروزی درب سنگی را غلطانیده بود تا ببینم که او آنجا نیست…، درد عمیقی بود اما کسی صدا می‌زد برخیز؛ بایست؛ امید زنده من دست‌هایش روی شانه‌هایم بود. او در جانم قیام کرده بود و بر تمام تاریکی‌هایم پیروزمندانه ایستاده بود…

ایستادم، دست‌هایم را گشودم و به ناگاه صبح شد، مَست او بودم و همچون غزالی میل به دویدن داشتم، او مرا مسح کرد و مسیح خود خطابم کرد تا فقیران را خبر خوش رستاخیزش را بدهم.

او مرا هویت بخشید…، نطفه شادی‌ام بارور شد و صورتم را پوشانید، چشمانم نوید قیامش را می‌داد…، چگونه می‌توانم لب بربندم، محبوبم لب‌هایم را گشوده تا سخن بگویم وجلالش دهم…

دگر بار تولد یافتم… فریادم، نه فریاد ناله و شیون تولدم است بلکه فریاد شادمانیست که نوید زنده بودنم را دارد، او زنده است و من در او زنده‌ام، تنها در او…

دخترت المیرا

 

بتراش پیکر تراش…

بتراش آن قلب سنگی را

بتراش آن روح زخمی را

بتراش آن نگاه دورم را

بتراش آن زبان تیزم را

بتراش آن دست زورم را

بتراش آن پای گناهم را

بتراش لکه‌های وجودم را

بتراش وجودم را…

بتراش آن خودخواهی‌ها را

بتراش که صیقل خواهم خورد

قول دهم چون آهن نگیرم خود را

زیر دست این معمار دانا

بتراش پیکر تراش

بتراش بتراش بتراش.

دخترت ندا

 

سالیانی که من پشت و پناه خود بودم.  لیک دریافتم که در اصل  چه بی‌پشت و پناه ‌بودم،

باورم گشت کنون که در بالا

پادشاهی دارم

بین بیم و امید

وابستگی و خستگیم

هرطرف چرخیدم ، همچو عشق پدر هیچ عشق و امیدی ندیدم که ندیدم. هللویا ای پدر آسمانی                                      دخترت پروانه

 

پدر جان

صدام کن، صدای تو آرامشه

نگام کن، نگاهت منو می‌کشه

تپش‌های قلبم، صدات می‌زنه

نفس‌های من، در تو معنا می‌شه

بسوزان به روحی که جاری شده

ندا از، کلامی تجلی تعالی شده

طنین مسیحا تو رویای من

یه لبخند، یه لحظه تو فردای من

نجات از مسیری هویدا شده

که نور از حضور تو پیدا شده

به پاکی و تقدیس روحت بیا

رها کن منو از بدی از گناه

به خلوت، به دل انتظار می‌کشم

بغل کن که من سخت محتاجتم…

دخترت نسترن

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

خبر
سیستان و بلوچستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست