بنام آنکه جان خِرَد را در بزم شاهانهاش بیاراست
بنام آنکه بذر فکرت بکارید و نهال قلم را بکاشت
به او گفت بنویس و او به نوشتن آغاز کرد
لوح دل را چنان با قلم بیاراست که در دم نقش قلب صنوبری را به تصویر کشید
قلبِ محبت را خلق کرد و محبتِ عشق را تمنا کرد
به تمنای صنوبرِ عشق، معشوق به عرصه وجود آمد
در دم پرتوی حُسنش به تجلی دَم زد
عاشق و معشوق با هم به تماشاگه راز رفتند
بنویس، بنویس، که من خود کلامم
کلامم محبت است و من خود، خودِ محبتم
منم که صنوبری شما لمس کرده و از روحم تو را پُر میکنم
مقدس باد نام خداوند، نام عشق و نام محبت و خود محبت تا ابدالآباد…
لحظه در پی لحظههای دیگر؛ ثانیهها میدوند و با مرگِ هر کدام دیگری به دنیا میآید. امروز چه روزیست! این ساعت چه ساعتیست! و الان در کجای شِکفتن هستیم؟ نطفهی چه بسته شد؟ آری اکنون در من…، در تو…، زمان آبستن چیست؟ صدای نالهها از پِیِ چه میآید؟ بار نجات را بر خود حمل میکنیم یا گناه را؟
آری اکنون…، همین حالا…، افکارمان بر کدامین آسمان پرواز میکند؟
تشنهی چه هستیم بر لب!!! عیسی تو را با ما چکار است داریم! یا عیسی من به تو نیاز دارم؟
بر امواج از هم گسیختهی زمان، طوفان و تلاطم دریا پاروهایمان را میکوبیم خسته و ناامید؟ یا سکان در دستان اوست؟
فرشته آمد و نوید به دنیا آمدن نجات دهنده را داد؛ آیا همچون مریم، “بشود” بر زبان داریم یا در ترس به ضعفهایمان خوراک میدهیم؟
مریم!!! آری با تو هستم کلیسا!!! امروز چه در بَطن خود داری؟ نجات دهنده را یا مصلوب کننده؟
سلام پدرم…
شکر برای حضورت خداوندم، شکرت میکنم برای حضور و محبت و عدالتت…
خدای قدوسم، یگانه منجی من دوباره قلم به دست گرفتهام تا از تو بنویسم پادشاه زندگی من
خدایا شکرت که هستی
ایمان دارم که قشنگترین عشق نگاه مهربان تو به فرزندانت هست…
زندگیام را به تو سپردهام و ایمان دارم که تا تو را دارم تمام هراسهای دنیا خندهدار است…
پدرم دوستَت دارم ای پادشاه عادل و نیکو که همه چیز در کنترل دستان توست و اگر به تو توکل کنیم، اگر به تو اعتماد کنیم خداوندم خوب میدانم که عالیترینها را برای تمام فرزندانت به انجام میرسانی…
آمین و شکر در نام پر جلال عیسی مسیح
دخترت: سمیه