فرزندی با تولد تازه، متولد شده از روح. اما خدایا چطور میشه این زندگی جدید رو بنویسم؟ کاری که تو داری انجامش میدی رو نمیشه نوشت ولی میشه با تمام گوشت و پوست و استخوان حسش کرد. دیگه نمیتونم آدم سنگدلی باشم یه خشم در قلبم ناتوانی من رو در مقابل تو نشون میده و زانوانم رو خم میکنه و یه فکر بد تو سرم بار سنگینی رو رو دوشم میذاره. اما خدایا! شانههای تو از چی ساخته شده؟ صدای قلبت چه نوع ریتمی داره؟ رشد کردن و قد کشیدن سخته؟ یه سوال دیگه! بچههایی که تو زندگی جسمانی به ما دادی چه حسی نسبت به ما دارن؟ اونا هم همین سختیها را برای بزرگ شدن تحمل میکنند؟ یا شاید هم نه! کلام تو روزهای اول برام قصه، داستان و افسانه بود اما کمی بعد دوست داشتم بخونم بعد خواستم عمل کنم الان دارم زندگیش میکنم. اما خدایا! با روح و راستی قدم برداشتن خیلی سخته! چون روح خدا همه چیز رو میدونه، همه چیز رو میبینه، نگاه من رو میشناسه، منظور من رو میفهمه. اما راستش دیگه خیلی دیر شده، من عاشق شدم؛ خدایا شعله این عشق خیلی زیاده تا حالا تو کل زندگیم به اندازه این شش سال گریه نکرده بودم و زانوهام خم نشده بود. راستی یه چیزی! چند وقت پیش «انجیل یوحنا» رو میخوندم اون میگه اگر بخواهیم از تو بنویسیم تمام کتابهای دنیا هم گنجایش نوشتهها رو نداره، امروز من هم خداوندم همین اعتراف را دارم. مرسی که صدای من رو میشنوی.
فرزندت احد
توی حیاط، پشت خونه ما چند درخت سر به فلک کشیده است طوری که از دیوارها و حصارها هم بالا میزنند و دست در آسمان دارند. وقتی به این درختان نگاه میکردم آزاده بودن و رستگاری را در بلندای قامتشان دیدم! اینقدر آزاده که حصارها هم نتوانستند آنها را اسیر کنند. چون هدفشان مشخص و نگاهشان به آسمان است. امروز به ناراحتی خودم، به شاکی بودن خودم از زندگی، به اعتمادهای نابهجایی که داشتم و اشتباهاتم که باعث شدند احساس تقصیر کنم و حتی به معضلات و مشکلاتی که دیگران سر راهم قرار میدهند مینگرم. با خودم میاندیشم چرا کمی فقط کمی حضور خدا را در زندگیهایمان جدی نگرفتیم؟ بعدش به خودم میگویم: «فرح تو حضور خدا را جدی بگیر! تو عمیق شو! اگر فکر میکنی توآگاهی به مسائل، خدا که آگاهتراست! اگر تو فقط یک نقطه از پازل خالی را میبینی خدا کل طرح را میبیند. خدا عمیقتر مینگرد، خدا بیناتر و شنواتر است. پس صبور باش! به خدا بسپار و اراده او را در هر امری بطلب.» خداوندا! توبه میکنم و گناهکار بودنم را میپذیرم و هر چیزی که به عنوان آگاهی در سر من هست زیر حکمت تو میآورم.
خداوندا! مانند آن درختان که دست در دست تو دارند و آزاده هستند چون ریشه در خاک، ریشه در فروتنی و ریشه در توبه دارند، من هم میخواهم دست در دستان تو داشته باشم و آزاد و رها باشم از هر گناهی که دربندم کرده. هرچند همیشه حصارها و بندها و اندیشههای نادرست ممکنه مرا به زیر بکشاند اما من به بلندی آسمان و فیض تو میاندیشم که هر روزه برای من تازه است؛ به آسمان که همیشه راهش برایم باز است و به خدایی که همواره دستش به سویم دراز. دستان منو بگیر و از این شرایط بیرون بکش! سپاسگزارم برای اراده نیکو و همیشه جاری تو بر زندگیم.
فرزندت فرح
روحالقدس عزیزم! قلب منو هر روز لمس کن تا صدای تو رو بشنوم، لمسم کن تا با حضور تو ای خداوندم هر روز شادی و آرامش در قلبم احساس کنم. خداوندا! خودت میدانی که من بدون تو هیچم. بدون تو میافتم. بدون تو میمیرم. بدون تو نمیتونم با اطرافیانم طوری رفتار کنم که تو میخواهی. خداوندا! هر روز بیشتر از دیروز حضورت را توی زندگیم پررنگ کن و منو عوض کن. از ترسهام، از خشم، از تمام اسارتهام آزادم کن و منو عوض کن که دنیا عوض شه. خدای زنده اول از من شروع کن! روحالقدس بیا و در من ساکن شو و تبدیل کن قلب و زندگیم را و دلی آروم در من بیافرین. به تو محتاجم. به هدایت، حمایت و حفاظت تو. هر روز بیشتر از دیروز به تو محتاجم خداوندم. ترکم نکن و سفره پادشاهیت را برای من پهن کن و برای جلال نامت از من استفاده کن! آمین.
فرزندت سمیه
خداوندم! شکرگزار تو هستم که توفیق شناخت خودت را به من دادی. چرا که با شناختت خداوندم، تمام ترسها، استرسها، تاریکیها و رنجهای روح و قلبم از بین رفت و محبت و آغوش پدرانه تو جایگزین آن شد. من نیک بودن، انسانیت و محبت کردن را از خداوندمان عیسی آموختم و شکرگزار هستم.
فرزندت مریم
پایین تختش نشسته بودم و تند تند میگفتم: «بابا ببخشید.» اما او اصلا توجهی نمیکرد. چرا متوجه نبود که من این همه خودم رو کوچیک کردم تا بگم ببخشید؟ باز شروع کردم تکرار کلمه ببخشید: «بابا منو ببخش، بابا دوسم داشته باش.»
اما او آسوده خوابیده بود و به این همه تکاپو من توجهی نداشت. چشمام رو بستم و صداش رو به یاد آوردم که به آرامی به من گفته بود اگه چیزی لازم دارم به خودش بگم اما من کمی از شکلاتهای بیرون در مغازه هاشم آقا را یواشکی برداشته بودم، آخه خیلی شکلاتهای خوشمزهای بود. جیبهامو پر کرده بودم از شکلاتهاش به خیال این که هاشم آقا منو نمیبینه. آخ بابا! ببخشید خب گشنم بود. باز هم بابا بهم جواب نداد. دوباره به فکر فرو رفتم یادم افتاد که وقتی سیامک رو دیدم با یه غروری شکلاتها رو از جیبم درآوردم و بهش تعارف کردم گفتم: «خوشمزست؟ بابام برام خریده نوش جون بخور.» چرا این کار رو کردم؟ مگه تا حالا شده چیزی بخوام و بابا برام نخره؟ سرم رو به پایین انداختم و آروم به بابا گفتم: «بابا ببخشید من اشتباه کردم! آبروی تو رو بردم.»
چقدر سخت بود وقتی هاشم آقا اینا اومده بودن خونمون و یواشکی در گوش بابا پچ پچ کرد حتما دیده بود که من چیکار کردم. خدایا من چقدر اشتباه کردم! دیگه دوست ندارم اینکار رو انجام بدم. انگارعمق سکوت بابا منو برد به جایی که بگم: «بابا کمکم کن من دیگه اینکارو نکنم! منو ببخش، من نمیخوام دیگه این کار رو تکرار کنم.» لبخنـــدی روی لبهای بابا اومد. وای! یه نفس راحت کشیدم.
با صدای دلنوازش اسمم رو صدا زد و مرا محکم به آغوشش گرفت و گفت: «بلند شو آماده شو باید یه سر به هاشم آقا بزنیم.»
«داستان کوتاه در موضوع توبه»
المیرا
توبه از گناه! چه شب هایی که الهی العفو میکردم تا روز شود. چه روزهایی که در قبرستانها به دنبال شستن مردگان بودم که گناه در من بخشیده شود و خودم را از گناهی که همچون زنجیری به دست و پاهایم بسته شده آزاد ببینم. گناه همچون ردایی بر تن من است و مرا پوشش داده. اما کجاست آن توبهای که مرا از گناه نجات بخشد، توبه میکنم، ترک میکنم اما چرا دوباره گناه با من است و مرا پادشاهی میکند؟ چرا وقتی من گناه را دوست ندارم در من تکرار میشود؟ گناه بر قلبم سنگینی میکند و باری شده و مرا به سمت خود میکشد. مرا همچون اسبی که افسارش را در دست گرفته به هر سمتی میتازاند تا برده او باشم.
امروز به دست و پاهای دنیا افتادم تا به هر وسیلهای مرا از گناه رهایی بخشد. اما گناه بر در قلبم کمین کرده و هر لحظه مرا میبلعد، میکشد و نابود میکند.
چطور از دست این گناه خلاص شوم؟ با کشتن خود؟ این سوال همیشه در سر من میآمد. آیا خدایی هـــست؟ آیا کسی هست که مرا نجات دهد؟
اما خبر خـــوش این اسـت که روزی که عیـــسی را دیـــدم باورهای اشتباه من فرو ریخـت. او آمد و گفت: «دخترم برخیز.»
دخترت سمیه-ف