مینویسم گرچه میدانم چنان مفهوم نیست
درد مـن ســخت اســـت ولـی معلوم نیست
تــا کـــه همـدردی نکو من داشـــتم
فـــارغ از دردم چـنیـــن پنــداشـــتم
یــار او بـــا دشـــــمنانش یـــار شــد
رفت و عیســــی این چنیـن تنها شــد
شــــد اسیـــر فقــر و نـــــادانــی مـا
شــــد یـه بره در مســــــیر کـــارِ مـا
هـمدمـم در جـلجتا مصــلوب شـــد
دیــدگان از فیض او محــروم شــــد
روز رســــتاخیـــز و پـــــرواز پســـر
گشـــته یومی ســخت بر یاران بســـر
روز ســـــــوم چـــــهره نـورانـیاش
دیـــــدم آن قـــلب ودل بـیکینهاش
مســــت گشــــتم از جــلال روی او
روی کــردم بر کــمال و کــــوی او
از ازل بـــــود از حیـــات او از کـلام
او خدا بــــود از ســـرآغـاز تا…
یاشار
حرف دل را باید به خدا زد…
قلم را برمیدارم و از او مینویسم گرچه قلم از بیان احساسم٬ عاجز و کلمات از بیان وصفش قاصر است اما امروز میخواهم از درونم٬ از قلبم٬ از وجودم برایت بگویم ای عیسی٬ ای پدر٬ ای روح القدس
من از اعماق وجودم با همه تار و پودم به تو ایمان دارم ای همه بود و نبودم.
در کنار تو غمی از بودن و نبودها نیست لحظه اوج و فرودم به تو ایمان دارم.
بی تو یک واژۀ بیگانهام اما با تو سراپا شعر و سرودم.
خداوندا دعای مرا بشنو در امانت خود به التماسم گوش فرا ده و در عدالت خود اجابتم فرما جان من همچون زمین خشک، تشنه توست. راهی را که باید بروم به من بیاموز مرا از دشمنانم رهایی ده زیرا که در تو خویشتن را پنهان میکنم.
خداوندا نزد تو فریاد برمیآورم و میگویم توئی پناهگاه منی به فریاد من توجه کن بسیار درماندهام جان من را از زندان درآور تا نام تو را سپاس گویم من در این دیار در این بیتابی پی آغوش توام تویی که از درونم آگاهی و مرا محبت میکنی و به ملکوتت دعوت میکنی نامت را در قلبم حک میکنم و تنها این جمله را برروی کاغذ مینویسم:
ای مهربانم ای عزیزترینم همیشه دوستت دارم پناهم باش
دخترت الناز
وقتی داشتم به پنکه سقفی بالای سرم نگاه میکردم یه دقیقه چشمم را بستم چون وقتی نگاهش میکردم سرم گیج میرفت.
شنیده بودم که پنکه سردرد میاره چون چشمت باهاش میخواد هماهنگ بشه و بچرخه! وقتی نمیتونه با سیستم بدنت هماهنگ بشه٬ ممکنه سردرد و حالت تهوع بگیری. من هم همین حس رو داشتم.
چشمم رو بستم تا از باد خنکی که در این گرمای تابستان داره بهم میخوره لذت ببرم.
یه لحظه فکر کردم گفتم اگه پنکه سقفی ما حس داشت. الان چه حالی داشت؟!
من که دارم بهش نگاه میکنم سرم گیج میره ولی خودش چه حسی داره؟ از این که این همه پی در پی میچرخه٬ میچرخه و میچرخه. سرش گیج نمیره؟ خب واقعیت اینه که اون شاید حسی نداره اما خیلی چیزها هست که توی زندگی ما مثل همین پنکه سقفی برای این که بتونه اون شرایط مطلوب رو ایجاد کنه و برای اون چیزی که آفرید شده، خلق شده، درست شده حرکت کنه باید همین طوری بچرخه و بچرخه و بچرخه٬ باید پیوسته کار کنه مثل یه کارخانه که نباید خاموش بشه.
داشتم به قلبم فکر میکردم گاهی اوقات به قلبم میگم خسته نشدی اینقدر زدی؟ خسته نشدی اینقدر بدو بدو میکنی؟ با بالا و پایینهای زندگی میری بالا و میائی پایین. گاهی تند تند و گاهی یواش یواش آخه تو خواب نداری!!؟
اما واقعا وقتی به این همه چیز فکر میکنم میفهمم که این مغز منه که نمیتونه اینها رو درک کنه و باید به مغزم بگم تو استراحت کن زیاد داری فکر میکنی! تو همون کاری که بهت سپرده شده را انجام بده و اینقدر به خستگی فکر نکن! خودت خستهتر از همه میشی اما چه کار کنیم مغز دیگه اونم باید کار کنه…
در اخر به جایی میرسیم که شاید دنیا بهمون میگه این کار رو نکن اون کار رو نکن بسه دیگه. خسته نشدی! آنقدر این کار رو کردی خسته نشدی! آنقدر پشتکار داشتی خسته نشدی! آنقدر بدو بدو کردی چیشد آخرش…
اما خدا بهمون میگه بایست سر جات ادامه بده و خسته نشو دلسرد نشو.
ثمر خواهی داشت و من کارم رو دارم انجام میدم در من بمان. این معنی زندگیست.
…
مرسی خداوندا… مرسی کمکمون کن که هر روز بتونیم در اون جایی که تو میخواهی بایستیم.
شاید مثل پنکه سقفی شاید مثل قلب و مغزمون اونطور که تو میخواهی کارمون رو انجام بدیم.
باشه که در هویتمون زندگی کنیم که شادی همون جاست.
المیرا