فرزند ابا

اينبار با کتاب فرزند ابا به قلم «برنان منينگ» و ترجمه «ميشل آقاماليان» با هم همراه هستيم.

حقايق بسياري است که از ما پنهان مي‌شود تا محبت خدا و پدري او را نشناسيم. اين کتاب به ما کمک مي‌کند تا فرزندي اين پدرِ مقتدر را بشناسيم و براي زندگي درآن قدم برداريم. از شما دعوت مي‌کنيم تا اين کتاب را به طور کامل مطالعه کنيد و آن را با ديگران نيز به اشتراک بگذاريد. در اين خصوص براي شما خوانندگان اين صفحه خلاصه‌اي از کتاب را در نظر گرفته‌ايم که آن را با شما درميان مي‌گذاريم. باشد که خداوند قلب شما را براي دريافت فرزندي لمس کند تا اين هويت را دريافت کنيد.

در بهار دهه‌اي که آمريکا دچار رکود اقتصادي بود برنان مينيگ با نام تعميدي «ريچارد فرانسيس خاوير» چشم به جهان گشود.

او سفري را از خدمت در نيروي دريايي و اعزام به جنگ کره و تحصيل در رشته خبرنگاري سپري کرد اما چيز عميق‌تري که بايد در پي آن باشد او را به سمت ثبت نام در دانشگاه کاتوليک سوق داد.

در فوريه 1996درحاليکه «برنان» درباره صليب مسيح تأمل مي‌کرد، محبت عيسي مسيح طوري بر او آشکار شد که آن را به منزله تاييدي بر دعوت الهي از خود دانست. برنان بعدها درباره اين تجربه چنين گفت: «در طي اين تجربه، کل زندگي مسيحي براي من به رابطهاي صميمانه و قلبي با مسيح تبديل شد.» در اين مرحله از زندگيش بود که با اشتياق شروع به خلق آثار خود کرد.نويسنده مخاطبانش را، اعم از مرد و زن، تشويق مي‌کند که پيام خوش محبت بلاشرط خدا را در عيسي مسيح، با دل وجان بپذيرند.

خواندن اين کتاب به ما کمک مي‌کند که به يافتن هويت خود به عنوان «فرزند پدر» کمي درنگ کنيم. سه فصل اول به موضوعات از مخفيگاه خارج شويد، شخصيت کاذب، محبوب پرداخته است.

اين کتاب با داستان زندگي شخصي به نام «رولر» شروع مي‌شود که دچار خود کم‌بيني شديدي است، چون ظاهراً به هر کاري که دست مي‌زند، خرابي به بار مي‌آورد.

او در عالم خيال، خود را در حالي تصور مي‌کند که با بوقلمون آويخته به شانه، پيروزمندانه از درب منزل وارد مي‌شود و ناگهان تمام اهل خانه يک صدا فرياد مي‌زنند: «ببينيد رولر چه بوقلموني گرفته! رولر، اين بوقلمون را از کجا گرفته‌اي؟» اما ناگهان افکار ديگري به ذهن او هجوم مي‌آورند و در نتيجه به خود مي‌گويد: «شايد خدا بخواهد که تمام عصر را دنبال اين بوقلمون لعنتي کنم و آخر سر هم دست از پا درازتر برگردم.» رولر مي‌داند که درست نيست درباره خدا اينطور فکر کند، ولي چه مي‌شود کرد، احساس او اينگونه است.

مي‌خواهد کاري براي خدا انجام دهد اما چه کاري، هنوز نمي‌داند. احساس جديدي به او دست مي‌دهد به نظر مي‌رسد که خداي ما همان است که سخاوتمندانه بوقلمون‌هايي به ما مي‌دهد و سپس سخت‌دلانه آنها را از ما باز مي‌ستاند، اين عمل را حمل بر اين مي‌کنيم که او از ما خشنود نيست و طردمان کرده است. احساس مي‌کنيم که خدا ما را دور افکنده است.

اما اين درست نيست که فکر کنيم خدا هم همان احساسي را دارد که ما درباره خود داريم، مگر آنکه خودمان را به گونهاي مشتاقانه، به شدت و آزادانه دوست بداريم.

اندوه خدا به اين دليل است که ما از او، از زندگي و از خودمان مي‌ترسيم. او از اين که ما اشخاصي در خود فرو رفته و متکي بر توانايي‌هاي خود هستيم، سخت عذاب مي‌کشد. غم و اندوه خدا از اين است که هرگاه گناه ميکنيم و ميافتيم از رفتن به حضور او خودداري ميکنيم.

نويسنده مي‌گويد: «زمانيکه لغزش خوردم، دو راه بيشتر پيش‌رو نداشتم يا مي‌بايست همچون قرباني بيماري خود زندگي مي‌کردم و يا به محبت جنبش‌ناپذير «ابا» اعتماد مي‌کردم. زيرا افتادن ما سدي در برابر محبت او ايجاد نميکند.»

موقعي که احساس شرم و بيزاري از خود فلج‌مان مي‌کند، خدا به حال ما مي‌گريد. با اين وصف به محض آنکه خود را مي‌بازيم، به پوشاندن و مخفي کردن خود اقدام مي‌کنيم. چون از آنچه مي‌بينيم، بدمان مي‌آيد. روبرو شدن با خويشتن حقيقيمان، دشوار و تحملناپذير است. اما خدا شخصيت حقيقي ما را دوست دارد، صرفنظر از اينکه ما نيز آن را دوست داشته باشيم يا خير.

خودکم‌بيني مهلک‌ترين سلاح روانشناختي شيطان عليه ايمانداران، ايجاد احساس حقارت، بي‌کفايتي و ارزش نفس پايين در آنها است. از خودبيزاري اختلال شايعي است که مسيحيان را فلج مي‌سازد و مانع از رشد آنها در روح‌القدس مي‌شود.

تصميم به خروج از مخفيگاه سر آغاز شفا يافتن ما به دست عيسي مسيح است. در اينجا انعکاسي از فرياد پولس مي‌توان ديد: دوم قرنتيان 9:12

 «پس با شادي هر چه بيشتر به ضعف‌هايم فخر خواهم کرد تا قدرت مسيح بر من قرار گيرد.»

در فصل دوم مي‌خوانيم که شخصيت کاذب، در ترس زندگي مي‌کند. نويسنده مي‌نويسد که سال‌ها که به منظم بودن خود مباهات مي‌کردم. عملکرد برنامه‌ريزي شده‌ام ريشه در ترس داشت، ترس از ناراضي کردن ديگران. صداي سرزنش‌هايي که در کودکي از شخصيت‌هاي مهم و مقتدر زندگي خود شنيده‌ام، هنوز در روانم طنين مي‌افکند و به سرزنش و امر و نهي تهديد مي‌کند.

خويشتن کاذب براي دست يافتن به معنا و مفهومي براي زندگي خود به تجربيات خارجي متوسل مي‌شود. تلاش براي به‌دست آوردن پول، زيبايي، مهارت جنسي، مقام، معروفيت و اعتبار، ارزش نفس شخص را اعتلا مي‌بخشد و توهمي از موفقيت مي‌آفريند. به اين ترتيب شخصيت کاذب کاري است که شخص انجام مي‌دهد و موقتاً خود را از شور و شعف روح‌القدس محروم مي‌کند. وسواس خودشيفته‌وار به کنترل وزن بدن از ترفندهاي خوفناک شخصيت کاذب است.

شخصيت کاذب در تغيير قيافه دومي ندارد. او قسمت تنبل خويشتن ما است که تن به تلاش و انضباط روحاني که صميميت با خدا مستلزم آن است نمي‌دهد. او فکر ما را با اين توجيهات پر مي‌سازد که «کار من همان دعاي من است، من گرفتارم، دعا بايد به‌طور خودجوش و خودانگيخته صورت بگيرد، بنابراين من فقط زماني دعا مي‌کنم که روح‌القدس مرا به اين کار برانگيزد.»

در فصل سوم نويسنده ديدي از خودمان را در مقابل محبوب بودن به تصوير مي‌کشد.

قضاوت ما درباره خودمان اين است که غلامان نالايق هستيم و همين داوري هم عاقبت تبديل به نبوتي مي‌شود که به دست خودمان تحقق مي‌يابد. ما خود را چندان بيفايده ميدانيم که حتي باور نداريم خدايي که با گل و آب دهان معجزه ميکند، بتواند از ما استفاده کند. خدا از من نالايق مي‌خواهد که نالايق بودن خود و برادرانم را ببخشايم. همچنين مي‌خواهد که به خود جرأت پيش رفتن در محبتي را بدهم که تمامي ما را نجات بخشيده و شباهت ما را به خدا احيا کرده است و بالاخره خدا از من مي‌خواهد که به فکر مضحک نالايقي بخندم. خلاصه کلام اين است که ارزش نفس تو را خداوند و محبت عظيم او شکل دهد. هميشه اين تعريف را از خود داشته باش که من محبوب خدا هستم. ارزش تو منوط به اين است که خدا تو را دوست دارد و برگزيده است. اين حقيقت را بپذير و آن را سرلوحه زندگي خود بساز. اساس ارزش نفس مرا نه دارايي‌هايم تشکيل مي‌دهند، نه استعدادهايم، نه گفته‌هاي ديگران و نه شهرت و معروفيت و نه احسنت گويي‌هاي والدين، نه تعريف و تمجيدهاي فرزندان، نه هورا کشيدن‌ها و دست زدن‌هاي مردم و نه نظري که ديگران راجع به اهميت مقام و موقعيت من دارند. حال، لنگر وجودم فرو رفته در خدايي است که در حضورش منکشف و عريان مي‌ايستم و هم او است که به من مي‌گويد: «تو فرزند من هستي، فرزند محبوب من.»

چنان که خدا، در کتاب مکاشفه فرموده است:

«آن که گوش دارد بشنود که روح به کليساها چه مي‌گويد. هرکه غالب آيد، به او از آن مناي مخفي خواهم داد. هم به او سنگي سفيد خواهم بخشيد که بر آن نام تازه‌اي حک شده است، نامي که جز بر آنکه دريافتش مي‌کند، شناخته نيست.» مکاشفه17:2

بنيان و شالوده خويشتن حقيقي همين اعتراف است. دانستن اين حقيقت که محبوب خدا هستيم.

در خلوت است که زمزمه‌هاي منفي را که مدام در گوشمان مي‌خوانند «بي‌ارزشيم» خاموش مي‌سازيم و در راز خويشتن حقيقي خود غرق مي‌شويم. در اين بخش صميميت با ابا «ابا منظور پدر آسماني» و نيز اعتماد و محبت او به ما را نشان مي‌دهد.

قلب خدا يا پدر حساسترين و مهربانترين قلب عالم است. بله ابا واقعاً عاشق من است! رحم و شفقت الهي را طوري احساس خواهيد کرد که معني و مفهوم مهرباني و عطوفت را لمس خواهيد نمود.

آنچه هويت ما را بهتر از شعارهاي توخالي آشکار خواهد کرد رفتاري است که هر روزه با برادران و خواهرانم از نژادها و مليت‌هاي مختلف دارم و نيز برخوردي است که با معتادان توي خيابان مي‌کنم. واکنشي است که در قبال دخالت کساني نشان مي‌دهم که از آنها خوشم نمي‌آيد و سرانجام برخوردي است که هر روزه با بي‌ايمانان اطرافم دارم. موضوع قالب در تعاليم  عيسي  اين است که از ملکوت خدا رحم و شفقت بدون هيچگونه تبعيضي به سوي انسان‌ها جاري مي‌شود و براي آن مرزبندي‌ها، برچسب‌ها و دسته‌بندي‌ها معنايي ندارد.

عيسي که چهره بشري خدا بود ما را به تأمل ژرف درباره ماهيت شاگردي حقيقي خدا ميخواند و از ما خواهد تا با تمام وجود خود همچون فرزند ابا زندگي کنيم.

در فصل پنجم نويسنده به فريسيان و فرزند بودن مي‌پردازد، فريسيان به يهوديان ياد داده بودند که توجه خود را بر جنبه ثانويه سبت يعني دست کشيدن از کار متمرکز کنند. حال ديگر وسيله به هدف تبديل شده بود.

اينها جزو مذهبيوني هستند که به روحانيت و معنويت خود زيادي مطمئن هستند و آخر سر هم کارشان به مصلوب کردن مسيح مي‌انجامد.

آنچه عيسي عرضه داشت شريعتي جديد نبود بلکه طرز فکر جديدي درباره شريعت بود که بر اساس محبت کردن قرار داشت.

ناديده گرفتن  احساسات خود در حکم اين است که گوش خود را به روي آنچه روح‌القدس درباره احساساتمان مي‌گويد ببنديم.

انجيل تصوير فرزند ابا را به شکل شخصي ترسيم مي‌کند که کاملاً در هماهنگي با احساساتش عمل مي‌کند.

تا کودک درون خود را باز نيابيم خويشتن حقيقي خود را نخواهيم شناخت و آهسته آهسته شخصيت کاذب ما همان کسي خواهد شد که خيال مي‌کنيم هستيم.

کودک درونمان فرزند ابا است و ابا او را چه در نور باشد و چه در سايه محکم به آغوشش فشرده است. عيسايي که در جاده‌هاي يهوديه و جليل راه مي‌پيمود همان است که در کنار ما حضور دارد. آگاهي از حضور مسيح قيام کرده پوچي و بي‌معنايي را از زندگي ما مي‌زدايد.

مسيحيت صرفاً يک پيام نيست بلکه تجربه ايماني است که به پيام تبديل ميشود؛ اين پيام که هر کس در هر زماني ميتواند از نو شروع کند. زمانيکه دنيا چهره کريه خود را به ما نشان مي‌دهد زماني است که وارد جتسيماني خود شده‌ايم. خدا هر روز ما را به مسيح شبيه‌تر مي‌سازد. در زندگي ما لحظه‌اي نيست که ارزش ابدي نداشته باشد، اقدامي نيست که بي‌نتيجه بماند، محبتي نيست که ثمر نياورد و دعايي نيست که پاسخ گفته نشود. در اناجيل مي‌خوانيم قلب عيسي که ديروز، امروز وتا به ابد، به يک اندازه آکنده از مهر و محبت به انسان‌ها است.

در چهار فصل آخر هم نويسنده از حضور زنده مسيح و بازيابي شور و حرارت و شنيدن ضربان قلب رابي سخن مي‌گويد.

آنچه به ما انگيزه مي‌دهد تا داستان نجات و رستگاري را براي ديگران تعريف کنيم،گوش دادن به ضربان قلب عيساي  قيام کرده است که درون ما سکونت دارد.

شور و حرارت اساساً به معني تأثير عميق پذيرفتن است و انرژي ذاتي روح و جان را تشکيل مي‌دهد. شايد تا به حال فکر اين را نکرده باشيم که قابليت ما در تأثيرپذيري از چيزي به ما نيرو و انرژي مي‌دهد. بازيابي شور و حرارت با کشفِ دوباره اين حقيقت که محبوب خدا هستيم، شروع مي‌شود. اگر مسيح را پيدا کنيم خودمان را خواهيم يافت. هدف و مقصود زندگي ما همين است.

رابطه شخصي فرد با عيسي، هر مطلب ديگري را تحت الشعاع قرار مي‌دهد. آنچه در جامعه ايمانداران اهميت دارد نه رسول بودن است، نه خدمت کليسايي، نه القاب و عناوين است و نه حوزه اقتدار فرد، نه عطاياي روحانيِ زبان‌ها، شفا، نبوت و نه موعظه الهام يافته از روح بلکه مهم فقط و فقط جواب ما است به اين سوال عيسي که «آيا مرا دوست داري؟»

وقتي آزادانه راز محبوب بودن خود را پذيرا شويم و هويت خود را به عنوان فرزند ابا بپذيريم، رفته رفته از نفوذ و تسلط ديگران خلاص خواهيم شد. به اين ترتيب، رفتارهاي‌مان به جاي خارج، از داخل هدايت خواهند شد. البته، لذت زودگذر تشويق‌هايي که مي‌شنويم يا دردي که از ناکامي و محروميت ميکشيم هر از گاهي به سراغ‌مان خواهند آمد وليکن ديگر قدرت آن را نخواهيد داشت که ما را مجبور به خيانت به خود سازد. شور و حرارت به معني احساسات شديد نيست، بلکه تصميمي است قاطعانه و از روي محبت براي اين که دائما در آگاهي از حضور زنده مسيح زيست کنيم و نيز عبارت است از ماندن در حقيقت هويت خود و آمادگي براي پرداخت بهاي وفاداري. اگر مي‌خواهيم در دنيايي که پر از صداهاي مخالف انجيل است مطابق خويشتن حقيقي خود زندگي کنيم به بردباري عظيمي نياز داريم.

محبت مسيح به ما انگيزه ميبخشد. از اتحاد فکر و قلب شخصيت واحدي پديد مي‌آيد که در آگاهي پرشور از حضور زنده مسيح زندگي مي‌کند.

قلب تغيير نيافته، يکي از تاريکترين اسرار وجود انسان است. اين قلب بي‌هيچ شور و حرارتي، در نهاد انسان‌هايي مي‌تپدکه تنبل و بي‌حال و حوصله هستند، از استعداد‌هاي خود استفاده  نمي‌کنند و اميدهايشان را در نوميدي دفن کرده‌اند.

زندگي ما زماني معني و مفهوم مييابد که حاضر ميشويم خود را به جرياني بسپاريم که ما را به کسي که بايد باشيم تبديل ميکند.

قلب تغيير نيافته، از خود چيزي جز ميراثي پوچ باقي نمي‌گذارد چنين افرادي هيچ‌گاه طعم زندگي را چنان عميق نمي‌چشند که بتوانند قديس يا گناهکار بشوند. عيسي با رنج‌ها و مرگ خود بر روي صليب بيماري ذاتي قلب انسان را از او دور کرد.

بله به راستي او رابي اعظم «پروردگار بزرگ» بود چون کيستي و عملش مثل الوهيت و انسانيتش يکي بود.

نويسنده از ما دعوت ميکند تا اجازه دهيم تا رابي اعظم شما را به آرامي به قلبش بفشارد. هرگاه  او را بشناسيد، به هويت خود نيز پيخواهيد برد و خواهيد دانست که در خداوند ما مسيح، فرزند ابا هستيد.

درآخر از شما دعوت مي‌کنيم که اين کتاب را به طور کامل مطالعه کنيد و براي شناخت فرزندي قدم برداريد پدري عاشق منتظر ماست.

مشارکت روحالقدس با شما باشد و بماند.

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

دبوره
کانون شادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست