شالوم خداوند بر شما علاقمندان و همراهان صفحه تاریخ سازان آسمانی
در فصل اول و مطالب پیشین به زندگی و مرگ شاگردان در قرن اول و دوم بعد از میلاد مروری داشتهایم و به جفاها بر مسیحیان در امپراطوری روم نگاهی انداختیم. در این شماره به زندگی سه بانوی شجاع یعنی پِرپِچوآ، فِلِسیتی و بلاندینا و زندگی و شهادت آنان خواهیم پرداخت.
همانطور که جمله معروف تاریخ سازان آسمانی هر بار بیان میکند:
«مردم معمولاً به خاطر چیزهای دروغ، شکنجه یا مرگ دردناک را تحمل نمیکنند.»
پِرپِچوآ، فِلِسیتی و بلاندینا (سال 203 بعد از میلاد مسیح)
«پِرپِچوآ» که با شجاعت، «فِلِسیتی» را در آغوش کشیده بود انتظار مرگ خواهرانه خود را در مسیح میکشید. فلیسیتی از ضربههای شاخ گاو وحشی به شدت مجروح بود و جمعیت خواستار تیر خلاصی برای او بودند که ناگهان و ناباورانه گاو سر جایش ایستاد و آرام گرفت و همه ساکت و متعجب شدند. این حیوان دیگر از روند و آنچه جمعیت خواستار آن بودند تبعیت نمیکرد و به ناچار برای تمام کردن این کار نیمه کاره گلادیاتورها برای کشتن این دو بانو وارد عمل شدند. فِلِسیتی سریعاً کشته شد و وقتی جلاد برای کشتن پِرپِچوآ مکث کرده بود، پِرپِچوآ خودش به او کمک کرد و تیغه شمشیر را به بدن خود فرو برد.
تماشاخانه کلوسیوم (کولوسئوم) هرگز چنین چیزی به خود ندیده بود. پِرپِچوآ از خانواده ثروتمندی بود. پدرش بت پرست بود و اعتقادی به مسیح نداشت ولی مادر و برادرانش مسیحی بودند. او در زمان دستگیری نوزادی شیرخواره داشت. پدرش او را ترغیب میکرد تا به خاطر خانوادهاش دست از ایمانش بِکِشد. حتی قدرتمندان روم به او پیشنهاد میکردند که با یک اقرار ساده به قدرت و امپراتور روم خود را از مرگ رهایی دهد. اما او هرگز نپذیرفت که از پادشاهش مسیح روی گرداند و همواره میگفت:
«تنها نام مسیح است و با همه وجود به همین نام تعلق دارد.»
فِلِسیتی بردهای باردار بود و از آنجایی که قانون روم اعدام زنان باردار را منع کرده بود حکم او به تاخیر افتاد. فِلِسیتی فرزند دختر خود را در زندان به دنیا آورد و توسط مسیحیان به فرزندی پذیرفته شد.
زندانبانان متعجب بودند که فِلِسیتی چگونه میخواهد با حیوانات وحشی در تماشاخانه رو در رو شود. او پاسخ داد:
«اکنون رنجهای من فقط متعلق به من است و برای خویش. اما وقتی با این حیوانات رو در رو شوم آنکه در من است برای من رنج خواهد برد و من برای او عذاب خواهم کشید، چرا که در رنج او نیز شریک هستیم و در جلالش نیز…»
این دو بانو از دو طبقه اجتماعی متفاوت بردباری، عزم و اراده فوق العاده و حتی گاهی شادی، در مقابل توهین و تحقیر عوام از خود نشان دادند. آنها بارها پیشنهاد تبرئه شدن را رد کردند و از نجات جان خود چشم پوشیدند. آنها در کنار هم به آن امید زنده آسمانی چسبیدند و از طریق استقامت و ایستادگی این مسابقه زندگی را به خط پایان رساندند.
آنها نه تنها به فرمانهای دولت روم تسلیم نشده، بلکه خواستار تعمید در زندان شدند. پِرپِچوآ میگفت: «سیاهچاله زندان برای من همچون قصر است.» زمانی که به او گفته شد حیوانات وحشی او را خواهند بلعید، در کمال ناباوری او و همراهانش با روحیهای بالا به زندان بازگشتند چرا که آنها به مرگشان با نگاه مرگ برای شکوه و جلال خدا مینگریستند.
سه مرد دیگر نیز با آنها در زندان بودند که وادار به نبرد با گلادیاتورها شدند که در این میان دو نفرشان کشته و دیگری سر بریده شد. اما پِرپِچوآ تصویری از آرامش در بحبحه آشوب و خونریزی و هرج و مرج بود. هنگامی که گاو وحشی او را پرت کرد او آسیبی ندید ولی موهایش باز شد. او اجازه خواست تا موهایش را مرتب کند چرا که موهای آشفته را نشان عزاداری و سوگ و ماتم میدانست، اما آن روز برای او روز پیروزی و شادمانی بود.
بلاندینا دخترک بردهای که آخرین نفر کشته شد. او را به دیواری آویخته و در دسترس حیوانات درنده قرار دادند اما حیوانات به او حمله نمیکردند. او را بارها و بارها شکنجه کردند و در نهایت در توری به دام انداختند و توسط گاوی وحشی و درندهخو پایمال شد. بدنها و اجساد شهیدان دفن نشده رها گشتند و توسط سربازان محافظت میشدند.
چنین شهامت و شجاعتی برای رومیها بسیار برجسته و ناشناخته بود. این سه بانو به همراه سایر مسیحیان در کنار هم ایستادند و در کنار هم جان باختند. تعدادی از شاهدان این ماجرا از جمله حاکم روم به مسیحیت روی آوردند و قلب خود را تسلیم پادشاه آسمانی کردند.