خداي قادر مطلق!
ما آمديم به زمين قدوست، لطفا به ما رحم کن. ما را از اسارت افکار و احساسات شريرگونه آزاد کن. خداوندا! لطفا به ما قلبي گوشتين عطا کن و قلبي جديد. عشقي تازه و شوري جديد تا از نو متولد بشويم و در نام تو برخيزيم. از حسد، کينه، بدبيني، ناهماهنگي و بينظمي نجاتمون بده.
خداوندا، کمکمون کن تا بتوانيم در کنار هم تو را جلال دهيم؛ نام تو را برافرازيم و با افتخار بگوييم اي پدر ما که در آسماني نام تو مقدس باد.
دخترت فرناز
دست در دست کودکم بودم و در خيابانهاي اين دنيا به دنبال لحظاتي تا در آن بتوانيم عشق خدا را بيابيم، اما صداي دردها آنقدر بلند بود و سرماي دنيا آنقدر زياد بود که دست ما را بيمهابا از هم جدا کرد و نااميد از يک مشارکت که ميخواستيم پر از شادي و قوت باشد. پر از غر و دلشکستگي به سمت خانه روانه شديم. وارد خانه شدم و با دلسردي از دنيا در اتاق را بستم و با خدا مشورت کردم. او گفت: «دخترم برخيز من زنده هستم، نااميد نشو من همان اميد زنده هستم. من با تو هستم و براي تو تعليم نيکو دارم.» يک فرصت ديگر… او دوباره مرا تعليم داد!
اينبار دست در دست کودکم در مسيح بوديم. اين تعليم خداوند براي من بود: «اي فرزندم در هر شرايطي، با هر چالشي که روبرو ميشوي نترس و فرار نکن، بايست! من با تو هستم و تو را حمايت خواهم کرد. بايست و مشکل را اصلاح کن، تنها قدوس من هستم، از اشتباهاتت و قضاوت آدمها نترس، من تو را از ترسها نجات خواهم داد؛ ديگر نترس».
فرزندت سميه
خداوندم! چنان با تو مشغولم که دنيا سوالي را هر روزه از من ميپرسد: «کجايي؟ چرا برنميگردي؟ به چه مشغولي؟» اما خداوندم، تو مرا عاشق کردي. مگر ميشود عاشق از عشق خود جدا شود. آنقدر آمدنت، قدم زدنت و حرف زدنت پر از هيبت هست که، روزي نياز بود لال شوم! سکوت کنم، تا زير بالهاي تو پناه گيرم. روزي نياز بود کر شوم! صداي دنيا را نشنوم تا صداي تو را بشنوم، روزي نياز بود بميرم! نفسم را انکار کنم، تا زانوانم در برابر تو خم شود در مقابل تو زانو زنم و تو با قدرت عشقت و به سرعت رعد به طرف من آيي و آنچه را که در من مردگي هست برداري و زنجيرها را پاره کني. خداوندم، تو يهوه خداي لشکرها هستي. تو بينظيري و من فرزند چنين خداوندي هستم. مرا در آغوش بگير، بگذار از تو لذت ببرم.
فرزندت احد
شتابان نه! اما به اميد، که باري ديگر به کليساي خداوند پا مينهم. مشتاقانه، آري، که آرامش با او بودن را خواهانم. آمدم، آمدم به سوي او، نياز داشتم که باشد، مرا دريابد که اگر بيفتم برخاستنم را سخت ميبينم.
ميخواهم در معبد خدا در همدلي و محبت با نجواي روحاني با روحالقدس پر بکشم به جايي که پدر بر تخت پادشاهي نشسته و بره بيعيب او کنارش بر دست راست او.
به سويت آمدم تا تو را با آواي مستانه رهبر پرستش، بپرستم. با او هم نوا شوم تا در روح با تو بخوانم سرود پرستشي که آرام جانم ميشود، که پاک کننده روح و روانم ميشود.
ميپرستمت با تمام دلم با تمام جانم، با تمام قدرتم تو را ميپرستم، تو که يگانهاي، تو که بزرگي، تو که تنها قدرت هستي، تو که خالق هستي، تو که شفاي قلب خستهاي، شفاي دردهاي دروني و بيروني.
تو که اميد نااميداني، تو خداي عشقي، تو خداي محبتي، تو خداي آرامشي؛ تو را ميخوانم، تو را ميجويم، ميخواهم به سوي تو پر بکشم، در آغوش تو پدر مهربانم باشم، تو، تو، تو باشي و من باشم، خدايا شکر که هستي، شکر که پناه بيپناهاني.
دخترت زهرا
وقتي اومد تمام قلبم يخزده بود
وقتي اومد لبه پرتگاه وايستاده بودم
نميخواستم دستم رو تو دستاش بزارم
انگار ديگه به هيچکس اعتماد نداشتم
خسته بودم
از بيوفاييها
از دروغها
دوروييها
کينهتوزيها
نژاد پرستيها
هيچ اميدي نداشتم که دنيا بتونه جاي قشنگي بشه
هيچ دليلي پيدا نميکردم که زنده باشم و انسانهايي رو که خون هم رو ميمکيدن نگاه کنم.
دلم گرفته بود از اين همه تلخي.
صدام کرد و صداش گرم و دلنشين بود،
با ترس بهش نگاه کردم.
دستش رو دراز کرد ولي از آخرين باري که به يک دوست دست داده بودم تجربه خوبي نداشتم.
تو همين افکار بودم که ديدم دستش هنوز به سمت من درازه.
جنگ عظيمي بين تصميمات جلوي رويم داشتم که بالاخره يک شانس ديگه به خودم دادم و از لبه پرتگاه به سمتش حرکت کردم.
دستم رو توي دستش گذاشتم؛
حس عجيبي بود.
بدون اينکه حرفي بزنم هر آنچه در ذهن آشوبم ميگذشت به من گفت؛
از تمامي دردي که خنجر رو با استخوانم چسبانده بود.
انگار درد آشنا بود.
گويي او هم بيوفايي کشيده بود،
انگار خنجر به استخوانهاي او نيز تکيه زده بود.
گفت: «بارت را به من ده.»
گفتم: «باري ندارم!»
گفت: «پس شرمت را به من بده.»
شرمساريم را به او دادم. گفت: «حالا بارت را به من بده.»
گفتم: «درد بسيار دارم.» گفت: «گرانباري!» گفتم: «زحمتکشم.» گفت: «چرا نزد من نميآيي.»
گفتم: «آرامي ندارم.»
گفت: «من به تو آرامي ميدهم.»
سوختم از سالهاي بودن بي او. گفتم: «عاشقي؟»
گفت: «عاشقم.»
او گفت: «از پي من بيا!»
گفتم: «گناهکارم.»
گفت: «من به خاطر گناهان تو روي صليب رفتم.»
گفتم: «لبيک عيسي.»
فرزندت ياشار