من آن رودم که قطره قطره وجودم در جستجوی دریاست.
و دریا با تابش خورشید همچون آئینه روبرویم میدرخشد و نورش بیصبرانه مرا میخواند.
من از روی سنگها و سبزهها عبور خواهم کرد و از دشتها و جنگلها خواهم گذشت.
فرقی نمیکند، راه دور باشد یا نزدیک.
من دلم آغوش دریا میخواهد و نوازش امواج.
همچون دانهای نواخته در خاک؛ در باغ جفا در سکوتم، هر چند طول بکشد، مرا تاب و تب روئیدن است در دل؛ تا به آسمان قد بکشم.
جسم و جانم را وا نَهَم و دل را بر بال پرواز بادها سپارم، شب را تا به انتها در پی دلدار به جان پویم، از بندها رها شوم آزادِ آزاد، تا به منزلگاهم برسم در آنسوی هفت آسمان به کوی جانان.
شکر ای پدر نیکو