سلام خداوندم!
تو را میپرستم چون تنها تو لایق پرستش هستی.
خداوندم تو را دور میدیدم اما تو خیلی خیلی نزدیک بودی.
خداوندم در تو شادی و امنیت حقیقی معنا پیدا میکند.
در تو پیروزی و نجات است.
خداوندم نقشههای این دنیا گنجهایی را نشان میدهد که در آنها، نجاتی نیست.
اما گنجی که در نقشه توست در آن نجات و محبت است.
خداوندم تو را میپرستم و بدون روح تو نقشه گنجهای تو را به تنهایی نمیتوانم دنبال کنم و بدون تو سرگردانم.
اما تو بامنی و من باتو. دوستت دارم.
دخترت آرام
سلام به هرکسی که پیام امید امروز من رو میخونه. سپاسگزارم از خداوندی که در روح و قلبم این حس محبت به همه چیز رو قرار داده. من تصمیمهای بسیار زیبایی برای بهتر زندگی کردن گرفتم… با روحالقدس به آرامش و فراوانی روحی رسیدم…..من بهترینها رو خواهم داشت چون خداوندم با مهربانیش به من جای همه نگرانیها رو پر کرد خداوندم تو هستی انگار همه چیز هست چقدر زیبا کنار من هستی تو رو حس میکنم و از بودنت اشک شوق میریزم هر روز عشقم به مسیح خداوندم بیشتر میشه؛ ای کاش زودتر روحم بیدار شده بود و خدای واقعی رو زودتر پیدا میکردم…خداوندم وجودت در زندگی و قلب و روحم معجزه است، ازت سپاسگزارم که همیشه همراهمی.
دخترت نازنین
هوا بارانیست، مه عجیبی همه جا را گرفته، درختان تازه شدهاند، همه چیز تمیز به نظر میرسد. یک موسیقی، نم نم بارون از پشت شیشه چه لذت بخش است، اما چیزی از درون مرا دعوت میکند تا زیر باران بروم، تا باران غم مرا بشوید، قطرات باران را روی گونههایم تصور میکنم، موهایم نمناک میشود و کمی حالت فِر به خود میگیرد، دهانم را گشوده و فریاد میزنم خدایا شکرت…
از دهانم بخار میآید و دستانم را گشوده زیر باران میچرخم و فریاد میزنم خدایا شکرت…
دعوتِ زیباییست؛ با هیجان از جا بلند میشوم تا به پشت پنجره بروم؛ چیزی مرا از رفتن منصرف میکند، میگوید تنها رویایش کافیست، آنقدر هم که فکر میکنی همه چیز عالی نیست، هوا سرد است و…
شاید سردم شود، مبادا سرما بخورم، آری الان وقتی برای سرما خوردن نیست، بهتر است نروم…
اما نه، میروم…
لباس بیشتری میپوشم، جورابهایم کجاست؟ با عجله به سمت درب میروم، وسایلم را چک میکنم… کلید، موبایل و..
آری اکنون آماده رفتن هستم…
کاش بیرون را دوباره نگاه کنم، شاید باران دیگر قطع شده باشد…
بهتر است بیرون که رفتم آشغالها را هم با خود ببرم، و برای خانه چیزهایی نیز بخرم، چه چیزی لازم داشتیم؟
باید دوباره یخچال را چک کنم… امممم…
شیر، تخممرغ و…
شاید برای شام کسی بیاید، چه میخواهم درست کنم… امممم…
حال دیگر آماده رفتن هستم…
به کدام مغازه بروم؟ آیا پول کافی همراه دارم!؟ و من همچنان با خودم صحبت میکنم…
همسایهای را دیدم، سلامی گرم و گفتگویی عمیق تا جایی که فراموش کردم اصلاً برای چه میخواستم بیرون بروم، گویی از هدف اصلی دور شدم…
چقدر در زندگی فرا خوانده شدهایم برای کاری، اما روزمرگیها و ضعفها ما را از هدفمان دور کرده است.
با یک دست هندوانههای زیادی را برداشتهایم اما خودمان از آن هرگز نخوردهایم؛
همه چیز زیباست، همه چیز لازم است، اگر هر کدام در جای مناسب و وقت مناسب باشد؛ و همه چیز بهم ریخته است اگر در پازل خداوند در جای درست نباشیم، امروز جهان دوباره تازه شد و تصویری جدید به خود گرفت، آیا در این پازل در جای درست قرار گرفتهایم؟؟
اما در آخر…
خداوند همه چیز را میداند و همه چیز برای خیریت در کار است؛ آیا درس امروز را فرا گرفتهایم؟ این سوال بهتریست تا در مسیر راه و راستی تنها خدا را بپرستیم و او را اولویت همه چیز قرار دهیم.
مسح پرستش خدا با شما.
دخترت المیرا
درد تو، درد من و رنج تو، رنج من، مصائب تو، مصائب من بود. اگر جلوی آینه بایستم و به انسانی که درون آن میبینم، بنگرم، تصویر آن حقیقی، اما با کنار رفتن از آن، گذشتم! بیخیال، بدون لحظهای درنگ، همچنان که در این زمانه از کنار هم بیتفاوت گذشتیم و میگذریم. گویی چشمها را بستیم، گوشها را بستیم تا همدیگر را نبینیم و این شد سرنوشتمان، در تاریکی قدم برمیداریم، و نجات را ندیده گرفتیم؛ زیرا او آمد با تمامی عشق و قلب، زیباترین و بیادماندنیترین کلامش را، پیامش را به من و تو داد و کار عظیمش را بدون در نظر گرفتن، قدرت و حکمتش برای من و تو بر روی صلیب به پایان رسانید. مصائب و سختیها را با خود میخکوب کرد تا با باور او و با اعتماد به او و با کار او یاد بگیریم به این دنیا نیامده بودیم که فقط کثیر شویم و از کنار هم بگذریم و همدیگر را تنها گذاریم؛ مسیح در شرایط سخت آرامش و صبر خود را به من و تو هدیه داد. آیا در این شرایط کنار هم هستیم؟
دخترت زهرا
پدر جان سلام!
میخواهم عاشقانه تو را بسرایم
ای پدر، ای که عاشقانه ما را فرزند خود دانستی
ای که زیباترین هدیه جهان را به ما بخشیدی
و ما را از ته جهل نادانی نجات دادی
ای که عاشقانه شالومت را به گوش جانم رساندی
سلام گویم به تو
تو که در قلبم جای گرفتی مسیحا
مرا ز طوفانها هراسی نیست، نترسم چون سکاندار کشتیام تو هستی
گر موجها به پیکرم زنند هراسی نیست
میدانم که تو تنها ناخدا هستی
مرا آنجا ببر که امنیت توست
مرا به عمقهای وجودم ببر تا رویت را ببینم
تا روحت مرا به وجد آورد
تا صدای روح بخش تو را بشنوم
زیباست خود را رها کردن به دستان تو
نکنم هرگز فراموش نام تو را زیرا اول و آخر تو هستی.
عاشقانههای منو پدر
دخترت پوران