من این حال بی‌رمقم را نه از سر ناچاری، نه از سر جبر روزگار و نه تقدیر مبهمم، که فقط برای بودن و ماندن به سمت و سوی تو سوق می‌دهم. دست نیاز به سویت می‌آورم و با همه مردگی روح غرق شده در امواج متلاطم این سیه دنیا، تا به معنای واقعی بودن در حضور تو می‌مانم. کافیست که ای معبودم، پدرم، تو بمانی در هر لحظه‌ام، در وجود پر زِ نیازم.
فرناز

پدر آسمانیِ من! خداوندِ من! تموم دارایی من! سلام!
من دخترت مهسا اول از همه چیز می‌خواهم شکرت کنم به داده‌ها و نداده‌هایت. شکرت می‌کنم تموم زندگی من! شکرت می‌کنم بابت حضورت تو قلب و زندگیم.
شکرت می‌کنم برای لحظه‌ای که شناختمت و تموم لحظاتی که خودت را از زبون فرزندات بهم معرفی کردی.
گفتی بخواه تا به تو داده شود. خیلی وقته که هر لحظه و هر شب به وقت قرار عاشقی از تو خواستم ولی امشب من دخترت در برابر تموم خواسته‌ها و آرزوهام سکوت می‌کنم و انتظار می‌کشم تا ببینم خواست و اراده تو چیه!؟
شاید! شاید که نه حتماً باید زودتر از این‌ها زبانم را می‌بستم و گوش‌هایم را باز می‌کردم تا بشنوم خواست و اراده تو را در زندگی دخترت. ولی پدرم عجول بودنم را، فراموش کاری‌ام را بگذار پای فرزند بودنم. آنچه خواست و اراده تو باشد قطعاً بهترین است برای من.
دخترت مهسا

ای خداوند مهربونم!
تو قیام کردی تا مرا از تاریکی نجات دهی. همانطور که تو از مرگ قیام کردی و زنده شدی من هم هر روزه با تو قیام می‌کنم و در تو زنده می‌شوم با تو همراه می‌شوم و من و تو با هم هستیم و تو راهنما و شبان من.
من هم‌مسیر با تو پیش می‌روم و تو با چوبدستی‌ات در مسیر ناهموار محافظ من هستی و راه را به من می‌آموزی.
در نام منجی عالم عیسی مسیح.
دخترت مژگان
به خودم پیچیده‌ام. خسته از این دنیای کوچکم. دیوارهایش استخوان‌هایم را می‌فشارد. دنیایم کوچک شده یا من بزرگ شده‌ام! چه در انتظار من است؟ یعنی تا مرگ فاصله‌ای ندارم؟
سختی و فشار این دیوارهای سفید چیزی جز این را نشان نمی‌دهد. رفته رفته فشار بیشتر می‌شود و من بیشتر به خودم می‌پیچم. اما گرمی دیواره‌ها کمکم می‌کند تا درد این روزها را پشت سر بگذارم. چه چیزی در انتظار من است؟
یک روز دیگر باز سپری شد و این دیوارها مرا احاطه کرده‌اند. ضربه‌ای به دیوار می‌کوبم.
پشت این دیوار هیچی نیست! می‌دانم این دیوار من را در امنیت نگه داشته! باید بکوشم تا در این میان بمانم و روزی دیگر…
صدای عجیبی گوش‌هایم را پر کرد! خرچ خرچ… وای که دیوارهای امنیتم ترک خورده چه چیزی در انتظار من است؟
نمی‌دانم! چقدر عاجزم و تو را صدا می‌زنم. تو کیستی؟ من کیستم؟
شیار ترک‌ها از هم جدا می‌شود و این چیست که از این شکاف به درون آمده؟ دیوارهایم سست شده و من ترسان از اینکه چه در انتظارم است و آن مه نورانی عجیب با قدرتش دیواره‌هایم را از هم شکافت.
صدایم را بلند کردم تا کسی مرا کمک کند و او مرا زیر بال‌هایش گرفت.
چون من به دنیا آمده بودم و امروزی که از آن می‌ترسیدم تولدم بود.
«در او حیات بود و آن حیات، نور آدمیان بود. این نور در تاریکی می‌درخشد و تاریکی آن را درنیافت.» (یوحنا ۱: ۴-۵)
عید قیام مبارک
فرزندت المیرا

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

خدایا کجایی؟
خبر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست