شـکر خـداونـدکــه در تـمام فــصل‌هـاي زندگي‌ام تو با من و کنار من هستي، در پاييز زندگي‌ام که برگ‌هاي پاييزي درخت وجودم ريخته و من خشک شدم تو که آب حيات هستي مي‌آيي و درخت وجود من رو دوباره سرسبز و پر از شکوفه مي‌کني که براي تو ثمر نيکو بياورم.

در زمستان سرد و سخت زندگي‌ام نياز‌هاي من رو مي‌دوني و مهيا مي‌کني و از من مراقبت و محافظت مي‌کني.

تنها اميدم تويي، به تو محتاجم پدر. بهترين باغبان، الان زمان فصلي نو و شروعي تازه هست بيا و کاري تازه رو امروز در من شروع کن و درخت وجودم رو هرس کن، آماده‌ام.

دخترت سحر

خواب بودم اما دلم بيدار بود.

من کيستم؟

صدا مي‌زدم اما صدايي نبود.

فريادي در تن و جان خسته‌ام بود اما کلمات از دهانم بيرون نمي‌آمد.

فقط چشمانم اندوه را فرياد مي‌زد و قلبم در زير بار اين فريادهاي خاموش سنگين بود.

خواب بودم اما دلم بيدار.

مشتاق صدايي تا مرا از خواب بيرون کشد، دستي تا مرا تکان دهد و از اين سستي و رخوت آزادم کند.

در کنج دلم نشستم و زانوانم را بغل کردم و آرام گريستم.

خواب بودم اما دلم بيدار بود.

مرگ مرا به آغوشش فرا مي‌خواند.

نابودي، نااميدي، ناتواني… پيش روي چشمانم تنها همين بود که نجوايي آرام تمام فضاي خوابم را پر کرد.

دخترم، برخيز بيدار شو.

دخترم، برپاخيز.

دخترم، دخترم، صدايت مي‌زنم. دستانم مشتاق توست، گشوده براي تو.

سوگ تو را مي‌دانم، غم تو را مي‌دانم و اشک‌هايت را مي‌بينم.

صدايت را مي‌شنوم، نزد من باز گرد تو را آرامي‌مي‌دهم.

گويي سکوت تلخ اين تاريکي درهم شکست.

کيست که مرا دخترم مي‌خواند؟؟

آيا من دختر او هستم؟؟؟

دخترم بيرون بيا، چشمانت را باز کن، دستانم را ببين.

تو دختر من هستي و براي من عزيز، بارهايت را به من بده تا با هم دخترانم را بيدار کنيم.

آنهايي که همچون تو در خوابند.

دخترت الميرا

به نام آنکه جان خِرَد را در بزم شاهانه‌اش بياراست.

به نام آنکه بذر فکرت بکاريد و نهال قلم را بکاشت.

به او گفت بنويس و او به نوشتن آغاز کرد.

لوح دل را چنان با قلم بياراست که در دم نقش قلب صنوبري را به تصوير کشيد.

قلبِ محبت را خلق کرد و محبتِ عشق را تمنا کرد.

به تمناي صنوبرِ عشق، معشوق به عرصه وجود آمد.

در دم پرتوي حُسنش به تجلي دَم زد.

عاشق و معشوق با هم به تماشاگه راز رفتند.

بنويس، بنويس، که من خود کلامم.

کلامم محبت است و من خود، خودِ محبتم.

منم که صنوبري شما لمس کرده و از روحم تو را پُر مي‌کنم.

مقدس باد نام خداوند، نام عشق و نام محبت و خود محبت تا ابدالآباد…

دخترت راضيه

در پيش همه مشکلات خود به عيسي مسيح نگاه کنيم، او با همه عظمتي که داشت جلال خودش را ترک کرد و مانند ما آدميان پا بر روي زمين گذاشت تا نحوه زندگي مقدس را به ما آموزش بده و بزرگترين کار را در حق ما که گناه کار بوديم انجام داد، محبت خودش را بر روي صليب نشان داد و با مرگ و قيام خودش حيات جاودان را به هرکسي که به او ايمان بياره هديه داد.

امروز روز نجات هست، دست‌هاي خودت رو دراز کن و بگذار خداوند، عيسي مسيح دست‌هاي تورو بگيره و از باتلاق گناه بيرون بکشه و شما رو از گناه آزاد کنه.

با تمام دل خود بخواه، مسيح تو را امروز خوانده و پشت در قلبت عاشقانه نشسته و در مي‌زنه. در قلبت رو باز کن، بگذار وارد زندگيت بشه تا از اين دنياي آلوده به گناه، آزاد بشي.

آري، با خداوند صحبت کن

سلام اي خداوند…

شکر براي حضورت خداوند، شکر براي حضور و محبت و عدالتت…

خداي قدوسم، يگانه منجي من، دوباره قلم به دست گرفته‌ام تا از تو بنويسم پادشاه زندگي من. خدايا شکرت که هستي.

ايمان دارم که قشنگ‌ترين عشق نگاه مهربان تو به فرزندانت هست…

زندگي‌ام را به تو سپرده‌ام و ايمان دارم که تا تو را دارم تمام هراس‌هاي دنيا پوچ و بي‌معني است…

پدرم دوستَت دارم اي پادشاه عادل و نيکو که همه چيز در کنترل دستان توست و اگر به تو توکل کنيم، اگر به تو اعتماد کنيم، خداوندم خوب مي‌دانم که عالي‌ترين‌ها را براي تمام فرزندانت به انجام مي‌رساني…

آمين و شکر در نام پر جلال عيسي مسيح

دخترت سميه

با نگاهم عاشقانه دل به دريا مي‌زنم

من براي عشق عيسي دل به فردا مي‌زنم

چون همان استر بدانم عشق چيست

غربت و درماندگي از آن کيست؟

يافتم راه وفا و عهد را

راه ايمان و صفا و صدق را  اي عيسي

من که با ايمان به عيسي زنده‌ام

با همان ايمان به راهش سر دهم

شايد اين چشمان و هوش بي‌نظير

هست رازگاهي پردليل

تا که با ايمان از آنها بگذرم

دشمنم را سخت درهم بشکنم

با درايت با همان روح القدس

با همان ايمان به اميد بزرگ

از سياهي بگذرم من زود زود

و بسازم قصري از زيبايي‌ها

من که تنها نيستم چون ديگران

يا که تنها نيستم در اين جهان

فخر عالم من شوم با او که هست

زنده و جاويد با پيمان زن

دخترت اشرف

خداوندا، شکرگزارتم که در شک‌ها، دودلي‌ها خود را بر من آشکار کردي و مرا از دنياي مردگان زنده کردي و تولدي تازه بخشيدي.

شکر که صبوري را در قلبم کاشتي وگفتي من براي تو ميجنگم و آرامش را به من هديه دادي.

شکر براي فيض نجاتت و اميد به وعده‌هايت.

دخترت مصي

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

فروتنی و اقتدار
اسقف گلرات

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست