در شمارههای پیشین به بررسی و تحلیل پر بینندهترین و موفقترین سریال در تاریخ تلوزیون یعنی “بازی تاج و تخت” پرداختیم. سریالی که سالها توانست میلیونها مخاطب خود را سالها با خود همراه سازد و تب تماشای هر فصل پس از فصل قبلی هیچ وقت از تاب و هیجان نیافتد.
در شمارههای گذشته به بررسی قاب کلی سریال و تصویری از دنیای امروز و جهان کنونی و جنگهای روحانی و کشمکشهای اجتماعی و سیاسی درون آن پرداختیم و سپس به تحلیل شخصیتها و کاراکترهای این سریال رسیدیم. شخصیتهایی که شاید در فصلهای مختلف زندگیشان برایمان نه تنها غریبه نیستند بلکه قسمتی از زندگی و رفتار درونی ما هستند و آنها را در زندگی خودمان آشنا میبینیم.
امروز نیز به بررسی و تحلیل شخصیت سانسا با بازی بسیار جذاب “سوفی بلیندا جوناس” خواهیم نشست و باشد که امروز از آنچه در دنیای پیرامون ما میگذرد و آنچه حتی از این شخصیت میخوانیم ما را به تامل در مورد زندگیمان دعوت کند. تاملی که به سپردن و تسلیم زندگی به خداوند منجر شود و باشد خداوندی که هدایتگر و رهبر ما در هر قدم زندگی است را بشنویم و به او بسپاریم و در او راهی سفر زندگی شویم.
سانسا: ( SANSA)
سانسا دختر بزرگ استارک، پادشاه شمالی است که به همراه پدر و مادر خود و همینطور خواهر کوچکتر و دو برادر در وینترفل زندگی میکنند. جان اسنو و تیئون نیز که توسط پدر سانسا به فرزندی و سرپرستی گرفته شدهاند با آنها در مقر شمالی زندگی میکنند. با ورود پادشاه هفت اقلیم به وینترفل و خواستگاری سانسا برای شاهزاده هفت اقلیم همه چیز دستخوش سفر زندگی تلخی برای سانسا میشود. این سفر زندگی سانسا را میتوان به چهار قسمت تقسیم کرد:
نسپردن به خداوند و تصمیم خود محور: از همان ابتدا سانسا که تشنه قدرت و ملکهی بزرگترین پادشاهی جهان شدن را در سر دارد به مادر خود اصرار میکند تا پدر سانسا را از هر نوع مخالفتی در مورد ازدواجش با شاهزاده منع کند. او به مادرش عنوان میکند که این تنها چیزی است که میخواهد. اما در پی این خواسته و رسیدن به آن از هر آنچه در مقابل این خواسته بایستد و یا خطری برای آن ایجاد کند دوری میکند. او مجبور میشود تا حقیقت دعوای شاهزاده با پسر قصاب را مخفی کند و این منجر به کشته شدن گرگ خانگیاش و همانطور پسر قصاب میشود. در پی آن پدرش را مجبور میکند تا به خیانت به پادشاه، اعترافی دروغین کند و به محکومیت پدر خود تن میدهد که منجر به کشته شدن پدرش میشود. او به توطئههای اطرافیان پادشاه تایید میدهد و در پی از دست ندادنِ رویای ملکه بودنش، مادر و برادر و خانواده خود را از دست داده و این سفر او را به بردگی میکشاند.
برده این دنیا شدن: در پیترسها و اعمالِ سانسا، او تبدیل به بردهای میشود که هر کس برای رسیدن به مقاصد خود از سانسا استفاده میکند. جفری پادشاه کنونی که او را به هر کاری میکشاند؛ و سپس پیتر که او را به قتلگاه استارکها میفرستد و او به همسریِ “رمزی” در میآید. کسی که حال بر تخت پدر سانسا تکیه زده است و بیمار روانیای که بجز رنج و درد و عذابِ دیگران چیزی آرامش نمیکند. اما این سفری که به خواست و تصمیم سانسا آغاز گشته در اینجا به نقطه انتقام و کینه میرسد.
انتقام: سانسا که در پی صحبت با تیئون به زنده بودنِ برادر و خواهر کوچکش پیمیبرد سعی میکند تا از هر سپاه و کمکی برای گرفتن انتقام از همه کسانی که آزارش دادهاند آرامی گیرد. در پی تمامیِ این جنگها او به وینترفل دست مییابد و اینبار برادر ناتنی اش، جان اسنو بر تخت پادشاهی شمال تکیه میزند. سانسا پس از گذر حوادث تلخی باز هم به مکان اول خود رسیده است ولی اینبار بدون پدر و مادر و عزیزانش. او که خود را در جایگاه گذشته میبیند اینبار دستخوش غرور شده و سعی دارد بر تخت پادشاهی و قدرت تکیه بزند و هیچکس برای او خطری ایجاد نکند.
غرور: حال با تصمیمی که جان اسنو برای نجات همه انسانها میگیرد و پادشاهی شمالی را برای یافتن راهی برای نجات رها میکند سانسا به ملکهای قدرتمند تبدیل میشود. او حال دچار غروری شده است که حتی خواهر و یا برادر و حتی دنریس که عاشق برادرش شده را نمیتواند در کنار خود و یا بالاتر از خود ببیند. او حتی در افشا کردن راز برادر خود نیز در این مسیر کوتاهی نمیکند، بلکه به سعی تمام میکوشد تا جایگاه بالاتری از خود را نظارهگر نباشد و این منجر به دشمنی و ترسها در دنریس و جان اسنو میشود که در نتیجه هزاران نفر در ویرانی پادشاهی هفت اقلیم قربانی این غرور میشوند.
آمین که با سپردن و تسلیم زندگیمان به خداوند اجازه دهیم تا او ما را در تصمیمات و اراده خود رهبری کند، چرا که ثمرهای بناکننده و نیکو در پی خواهد داشت زیرا اراده پدر، نیکو، پسندیده و کامل است.