خداوند همیشه بهترینهاش رو برای ما در نظر داره. ای جان من برای خداوند برخیز و بایست، ای جان من در مقابل خداوند سکوت کن و بشنو. ای جان من، چرا پژمردهای زیرا امروز هم روزی از روزهای سبز خداوند است و تو هستی برگ سبزی از درخت زیتون خداوند. ای خدای عاشق تو عاشقی و من معشوقت؛ میخواهم تو را در روح و راستی پرستش نمایم و با چشمان دلم و از درون، به عمقهای تو بیشتر و بیشتر وارد شده و بشناسمت.
حال لحظه حرکت است؛ آموزشها را میبینم و در لحظه باید برایت قدم بردارم. زیرا عیسای خداوند، تو بر صلیب قدمهایت را برداشتی و کار را به پایان رساندی و امروز هم نوبت من کوچک هست که تو را خدمت کنم. نمیدانم چگونه وکجا باید باشم، اما تو میدانی. پس مرا در آن مسیر قرار ده و راهنمایم باش ای روحالقدس عزیزم، و با مسحت قلب مرا تبدیلساز تا انسانی نو شوم. میخواهم آنجا برخیزم و با تو سخن بگویم و با تو پیش رو. باور دارم منِ در گناه در مسیح مُردم و حال تولد تازه یافتم. میدانم خداوندم که نیاز نیست کس دیگری باشم زیرا تو اینگونه مرا دوست میداری. شادم برای نجاتم در خداوند عیسی؛ جلال و حمد بر خداوندم.
خدایا با من باش و به یادم آور که چگونه در مسیرت بمانم.
دخترت مهسا
به حضور خداوند میروم برای پرستش. نه با ساز زمینی، زیرا آنگاه که برای پرستش به بارگاه ملکوتی او نزدیک میشوی میبایست با تمامی قلب و جان و با تمامی عشق و محبت به حضور او وارد شد؛ و او ساز و دف آسمانی نیز مینوازد و همه چیز را در برمیگیرد. همه چیز در پرستش او به وجود میآید. صدای موسیقی پرستش را با گوش جان میشنوم. آری اینک روحالقدس همچون نسیم آرام در لابهلای شاخه درختان میپیچد. برگهای درختان بهم میخورند. دستک زنان و پایکوبان موسیقی دلنوازشان گوش را پر میکند و از سوی دیگر روحالقدس همچون صدای آبشار، صدای جاری شدن باران و نوای حرکت رودخانه بر روی سنگها و سایش آن، خود موسیقی دلنواز پرستش دیگری را مینوازد و صدای پرندگان زیبایی این عالم روحانی را چند برابر میکند. همه چیز در نظم و هماهنگی، در اتحاد مینوازند و قلب و روح پر از عشق الهی شده است. با عشق که به سوی معبودم میروم و با موسیقی الهی، آرامی او در دل میریزد و تو را به سوی او میکشاند. بیخیال از دنیا پرواز میکنی و در سکوتش رقصکنان با شادی و با شوق میسرایی قدوس، قدوس، قدوس؛ خدای قدوس تو مالک قلب و روح منی، تو ماوای منی… شکر.
دخترت زهرا
با تو که راه میروم…
قلب من و نگاه توست
عشق تو دارد این دلم
راه تو و نجات توست
بوی تو دارد نفسم
عطر تو و کلام توست
شوق مسیر، پیرو منم
زندگی در حیات توست
عشق ز تو میطلبم
مهر و محبت آن توست
در پی تو سر بنهم
مقصد جاده راه توست
دل به زمین نمینهم
جای من آسمان توست
امید من فیض تو است
جاه و جلال از آن توست
حضور تو آرامشم
توان من قدرت توست
نور و نجات من تویی
آب حیات من تویی
سیر و مسیر این سفر
راستی و راه من تویی
نسترن
بعد از اینکه جابجا شدم و به منطقهای اومدم که با مردمانش چندان آشنایی نداشتم یه جایی مشغول کار شدم. یک روز که تنها بودم سرود پرستشی در محل کار گوش میدادم که یه دفعه یه خانمی تنومند وارد مغازه شد و فکر کرد من مدیر اونجا هستم و ازم درخواست کار کرد. منم گفتم شمارتو بزار مدیر اومد اطلاع میدیم. با اینکه مشتری چندانی نداشتیم اما من شماره شو به مدیر دادم و اون گفت خودت هماهنگ کن یک روز درمیان بیایید.
کمکم ما با هم دوست شدیم و فهمیدم همسرش یک سرباز سپاهی بوده که سالها پیش تو جنگ ایران و عراق فوت شده و الان تحت حمایت سپاه جمهوری اسلامی هستند و فرزند پسرش هم در سپاه خدمت میکند.
یک روز برای کاری به منزل من اومد و من بشارت مسیح رو بهش دادم و یه کتاب انجیل کوچیک هم بهش دادم. یکی از دوستانم وقتی شنید من به یه سپاهی بشارت و انجیل دادم منو منع کرد که دیگه اینکار رو نکنم، چون ممکنه برای خودم دردسر درست کنم.
بعد از اون محتاطانه برخورد میکردم. ولی اینم در نظر داشتم که تا خدا با ماست کیست به ضد ما؛ و اینکه اگر اشتباهی هم صورت گرفته باشه خداوند اون رو به خیریت من تمام میکنه.
بعد از مدت کوتاهی او از آن کار جدا شد و دیگه ندیدمش اما با هم درتماس بودیم. یه دفعه برای کاری پیشش رفتم و با خودم یکی از مجلات اسمیرنا رو بردم. قبل از بردن مجله دعا کردم چون یکی دوبار که خونهاش بودم خیلی با محبت از من پذیرایی میکرد و من هردفعه که خونهاش بودم با تمام قلبم در دلم برای خودش و بچههاش با اشتیاق دعای نجات میکردم.
مجله که بردم طوری وانمود کردم که این مال خودمه و اونجا جاگذاشتم. بعد که اومدم خونه هیچ خبری نشد از اینکه بهم پیام بده بگه مجله تو جا گذاشتی، منم چیزی نگفتم.
یک ماه بعد برای کاری دوباره به خونهاش رفتم و با خودم تصمیم گرفتم مجله رو پس بگیرم که احیانا دردسر ساز نشه، اما با کمال تعجب دیدم دوستم از من خواست از مسیح براش بگم و دیدم دخترش مجله و کتاب انجیل کوچکی که قبلاً داده بودم رو برای خودش برداشته و مادرش که دوستم باشه گفت برای منم انجیل بیار تا بخونم.
حقیقتاً وقتی از اون خونه بیرون میومدم در تعجب و شگفتی کار خداوند بودم که چقدر من محتاطانه عمل کردم و چقدر آنها مشتاقانه از مسیح و من پذیرایی کردند.
عیسی مسیح در کلام اینطور میگه: «آمین، به شما میگویم، هر که از آن سبب که به مسیح تعلّق دارید حتی جامی آب به نام من به شما بدهد، بیگمان بیپاداش نخواهد ماند.» (مَرقُس ۹: ۴۱)
این خانواده با گرمی پذیرا بودند و من تو خونه این دوستم کاملاً حس خوبی داشتم، چون میتونستم بدون ترس و دلهره براشون دعا کنم. براستی که خداوند قلبها رو میبینه اما ما ظاهر رو…
شهادتی از دخترت در ایران