به خودم پیچیدهام، خسته از این دنیای کوچکم. این دیوارهایش استخوانهایم را میفشارد. دنیایم کوچک شده یا من بزرگ شدهام! چه در انتظار من است؟ یعنی تا مرگ فاصلهای ندارم؟؟؟
سختی و فشار این دیوارهای سفید چیزی جز این را نشان نمیدهد. رفته رفته فشار بیشتر میشود و من بیشتر به خودم میپیچم. اما گرمی دیوارهها کمکم میکند تا درد این روزها را پشت سر بگذارم. چه چیزی در انتظار من است؟؟؟
یک روز دیگر باز سپری شد و این دیوارها مرا احاطه کردهاند.
ضربهای به دیوار میکوبم…
پشت این دیوار هیچی نیست، میدانم این دیوار من را در امنیت نگه داشته! باید بکوشم تا در این میان بمانم و روزی دیگر…
صدای عجیبی گوشهایم را پر کرد! خرچ خرچ…
وای که دیوارهای امنیتم ترک خورده چه چیزی در انتظار من است…
نمیدانم…
چقدر عاجزم و تو را صدا میزنم…
تو کیستی؟؟؟ من کیستم؟؟؟
شیار ترکها از هم جدا میشود و این چیست که از این شکاف به درون آمده! دیوارهایم سست شده و
من ترسان از اینکه چه در انتظار دارم.
و آن مه نورانی عجیب قدرتش دیوارههایم را از هم شکافت.
صدایم را بلند کردم تا کسی مرا کمک کند و او مرا زیر بالهایش گرفت.
چون من به دنیا آمده بودم و امروزی که از آن میترسیدم تولدم بود.
«در او حیات بود و آن حیات، نور آدمیان بود. این نور در تاریکی میدرخشد و تاریکی آن را درنیافت.» (یوحنا ۱: ۴-۵)
عید قیام مبارک
فرزندت المیرا
من این حال بیرمقم را نه از سر ناچاری، نه از سر جبر روزگار و نه تقدیر مبهمم، که فقط برای بودن و ماندن به سوی تو سوق میدهم.
دست نیاز به سویت میآورم و با همه مردگی روح غرق شده در امواج متلاطم این سیه دنیا، تا به معنای واقعی بودن در حضور تو میمانم؛ کافیست که ای معبودم، پدرم، تو بمانی در هر لحظهام، در وجود پر زِ نیازم.
فرناز
وقتی حس میکنی یه چند صد سلول معلق هستی با یه روح سرگردان زندگی یه جوریه…
چه جوری نمیفهمم!
میدونی چرا؟؟؟
نمیفهمم، چون حال و روز ذرات معلق معلوم نیست، هر لحظه یه جوریه! یه حاله!
اینقدر معلق بودی و به این معلق بودن عادت کردی که وقتی یه کسی بخواد بیاد بهت یه نظم و سامانی بده میترسی.
میترسی خودت رو بهش بسپاری که مثل دونههای تاک تو رو بچینه کنار هم.
دونههای تاکی که هم اولشون معلوم هست و هم آخرشون؛ حتی وقتی از درخت کنده میشن و دونههای با نظمشون از هم جدا میشن باز هم به درد میخوره و هدف داره. معلق که باشی میترسی خودت رو بسپاری.
من هر ساعت روز و ماه و سال دور خوردم، در پی چیزی مو به مو تک به تک پستو به پستو تمام خیابانهای شهر رو دور خوردم و هیچ چیز نیافتم.
تا بالاخره کسی به من جرات سپردن را داد.
سپردن تمامی خودم به دست آفریننده تاک.
یاد آخرین باری که خودم را بدون فکر بدون چون و چرا به دستان کسی سپردم افتادم.
وقتی سوار بر دوچرخه آبی رنگم خودم را به دستان پدرم سپردم که پشت دوچرخهام را در دست داشت و راحت میرفتم و بدون نگاه کردن به عقب و اعتمادم به دستان پدرم بود و حتی یک لحظه هم شک نکردم.
اصلاً نمیدونستم شک به پدر یعنی چی؟؟؟
در این سپردن خود را به دستان پر مهر پدر سپردم و شک نکردم.
شاید خیلی طول بکشه که به اونجایی که باید برسی، واسه هر کسی یه زمانی داره. شاید قرار باشه تو وقتی زمانت برسه که یک خوشه زیبای تاک هستی رقصان زیر نور آفتاب و برای من وقتی که در خمرهای تاریک در گوشهای از اتاق.
ولی وقتی خودت رو میسپاری دستان پر مهر پدر میدونه باید به کجا ببرتت و در چه زمان همچون نقرهای که در زمان مشخص از کوره بیرون میاد. پس تو نگران نباش و به او بسپار…
باران