خداوندم، عيسي سلام! به اندازه انتهاي اعداد دلتنگتم. دلتنگي عجيبي که مثل تشنگي ميمونه. تشنمه عيسي تشنه يک چيکه آب از سوي تو.
ميدونم توکنارمي و همين الان داري بهم لبخند ميزني اما من فرسنگها از تو فاصله دارم چون دارم لابلاي زمان با مشکلات و رنجهاي دروغين و موقت اين دنيا ميجنگم. براي حل مشکلات اين دنيا دست و پا ميزنم و هر روز صداي تپش قلبم را ميشنوم که کندتر و کندتر ميشه و جسمم خسته و خستهتر.
ميدونم راه نجاتم چيه. راه نجاتم اينه که بايد اين دنيا را با تمام رنجها، گرهها و ناکاميهاش به تو بسپارم چون تو خداي اعجاز و نوري در تاريکي هستي.
خدايي که هرگز دير نميکنه و شفا دهنده و معجزهگر هست.
خداوندم، عيسي! منو ببخش که بيشتر اوقات با فکر انساني و ناقص خودم جلو ميرم. خداوندم! الان و در اين لحظه روحالقدس را بار دگر بر جسم و جانم بريز تا دوباره در تو تازه بشم. به نام پدر، پسر، روحالقدس، آمين.
دخترت مريم
مسيح عزيزم!
صداي تو طنين آرامشه، صدايي که روح و جانم رو تازه ميکنه، صدايي که قلبم رو نوازش و بيدار ميکنه.
اراده تو بهترينه. بارهامو به دستاي تو ميسپارم چون در تو امنيت هست.
بر زندگي و افکارم قدم بگذار چون حضور تو خوشبوتر و بهتر از تمام عطرهاي بهاري هست، دل انگيزو دل نواز.
آرام جانم و آرام قلبم تويي، اي مسيح زنده.
دخترت الناز
سپاسگزارم براي حضورت.
سپاسگزارم براي بزرگيت.
سپاسگزارم براي مهربانيت.
سپاسگزارم براي بودنت.
سپاسگزارم براي رحمتت.
سپاسگزارم براي بخشندگيت.
سپاسگزارم براي تمام خوبيهات.
عيسي جان دوست دارم.
دخترت زينب
عيسي جان! اي تنها بهانه براي نفس کشيدنم!
عيسي، ميداني که در فکر و زندگيم خودم را تنها ميديدم و در تنهاييهايم ترسها و دردها آمد و پناهم هر کس و هر چيز شد و ترسها در من قدرت بيشتر ميگرفت و پر از استرس و اضطراب و زخمها شدم و ديگر اميدي به پناهگاههاي ساخته ذهنم نبود تا اينکه تو آمدي در قلبم. وقتي تو آمدي طعم آزادي را چشيدم، ديدم تنها نيستم بلکه تو با مني و مرا از ترس و استرسها رهايي بخشيدي. چون تو با مني کيست برضد من؟
تو پناهگاه امن من هستي، تو سردار لشکرها هستي که براي نجات من از نگرانيها ميجنگي. تنها محتاج تو هستم چون تو مرا نجات بخشيدي.
دخترت سميه
آمدي کنار ما
فدا شدي براي ما
خون تو شد فديه ما
حضور تو پناه ما
وجود تو نياز ما
قلبت شکست براي ما
رنج تو و ملجاي ما
درد تو و شفاي ما
صليب تو نجات ما
قيام تو نواي ما
روح تو و پرواز ما
ترس تو و حکمت ما
قوت تو در ضعف ما
پوشيده شد گناه ما
دست تو شد حامي ما
پيام تو نداي ما
راه تو شد هادي ما
دخترت نسترن
دفترم را گشودم تا نامهاي به پدر بنويسم
قلم در دست، قلبم پر از عشق
و زبانم پر از کلمات
خودکارم پر از جوهر…
برگ برگ دفترم را ورق زدم تا برگهاي سفيد يابم.
دفتر نامههايم به تو اي پدر چقدر پر بود!
سري تکان داده و کلمات را قورت دادم.
از چه عشقي ميخواهم بنويسم!؟
دفترم حکايتي دگر دارد…
با عشقي وصف ناپذير از لمس او شروع کرده بودم اما برگ به برگ که جلو ميرفتم کلمات عاشقانه جايش را به برنامهريزيها داده و يک سري از ارقام و اعداد مالي گوشه کنار دفتر بود.
سري تکان دادم …
چطور با تو شروع کرده بودم؟
حتي ليستي براي خريد خانه هم لابلاي برگها ديده ميشد. مابين صفحاتي که نامرتب کارهاي روزانه يادداشت شده بود درخواستهايي هم از پدر طلبيده بودم … نگاهي به آسمان انداختم… و آهي از سر شرمندگي کشيدم.
تو چقدر بيوقفه مرا برکت ميدادي، منم چه آسان دستانم را از دستانت بيرون کشيده بودم.
مرا ببخش…
اشکهايم سرازير شد…
چطور با روح شروع کردم و با جسم ميخواهم ادامه دهم.
با تمام قدرت از جايم برخاستم تا دفتري تازه بيابم.
اما نه، يک تصميم بهتر!
در ادامه صفحات مينويسم تا يادم بماند که چه آسان دفتر رابطه با تو به ليست درخواستها تبديل ميشود. مينويسم…
سلام پدر! من به تو بدهکارم.
سالها هم گوش دهم باز هم گوش سپردن به سخنانت را بدهکارم….
تو سالها مرا شنيدي!
حال تو سخن بگو تا من بنويسم…
دخترت الميرا