خدای من تو را میخوانم، با تمام قلب و افکارم، با تمام جانم؛ عشق از تو شکل گرفت و معنی پیدا کرد؛ همه چیز بدون تو هیچ بود. تنها بودم و خسته، و روزگاری فرا رسید که دست از همه آدمها شستم، دست از دنیا و دلبستگیهایش کشیدم، جز درد و رنج چیزی بهره نبرده بودم و تنها تو برایم مانده بودی. از همه ناامید شدم، بریدم و دریافتم هر چیزی در این دنیا پوچ و باطل است…، همه چیز در تو کامل میشود، در دوست داشتن تو، در تو را خواندن و در تو ماندن و در نور تو ساکن بودن. خدای من همه تنهایم گذاشتند و تنها تو ماندی و دختری خسته و درمانده. شکستم همچون نی خرد شده، خم شدم و تو گفتی نگران نباش، اگر همه رفتند من هستم، آنکه هستم، تو را رها نخواهم کرد، تو تنها نیستی، من همچون پدری کنارت خواهم بود. آرام گرفتم از کلامش، حالِ تازه گرفتم، نوری در قلب و زندگیام تابید، قدرت گرفتم؛ او هست خدای من، یهوه الشدای، برخاستم برای آغازی دوباره، برای او و در او بودن.
دخترت زهرا
هوا بارانیست، مه عجیبی همه جا را گرفته، درختان تازه شدهاند، همه چیز تمیز به نظر میرسد. یک موسیقی، نم نم بارون از پشت شیشه چه لذت بخش است، اما چیزی از درون مرا دعوت میکند تا زیر باران بروم، تا باران، غم مرا بشوید، قطرات باران را روی گونههایم تصور میکنم، موهایم نمناک میشود و کمی حالت فِر به خود میگیرد، دهانم را گشوده و فریاد میزنم خدایا شکرت…
از دهانم بخار میآید و دستانم را گشوده زیر باران میچرخم و فریاد میزنم خدایا شکرت…
دعوتِ زیباییست؛ با هیجان از جا بلند میشوم تا به پشت پنجره بروم؛ چیزی مرا از رفتن منصرف میکند، میگوید تنها رویایش کافیست، آنقدر هم که فکر میکنی همه چیز عالی نیست، هوا سرد است و…
شاید سردم شود، مبادا سرما بخورم، آری الان وقتی برای سرما خوردن نیست، بهتر است نروم…
اما نه، میروم…
لباس بیشتری میپوشم، جورابهایم کجاست؟ با عجله به سمت درب میروم، وسایلم را چک میکنم… کلید موبایل و..
آری اکنون آماده رفتن هستم…
کاش بیرون را دوباره نگاه کنم، شاید باران دیگر قطع شده باشد…
بهتر است بیرون که رفتم آشغالها را هم با خود ببرم، و برای خانه چیزهایی نیز بخرم، چه چیزی لازم داشتیم؟
باید دوباره یخچال را چک کنم… امممم…
شیر، تخممرغ و…
شاید برای شام کسی بیاید، چه میخواهم درست کنم… امممم…
حال دیگر آماده رفتن هستم…
به کدام مغازه بروم؟ آیا پول کافی همراه دارم!؟ و من همچنان با خودم صحبت میکنم…
همسایهای را دیدم، سلامی گرم و گفتگویی عمیق تا جایی که فراموش کردم اصلاً برای چه بیرون میخواستم بروم، گویی از هدف اصلی دور شدم…
چقدر در زندگی فرا خوانده شدهایم برای کاری، اما روزمرگیها و ضعفها ما را از هدفمان دور کرده است.
با یک دست هندوانههای زیادی را برداشتهایم اما خودمان از آن هرگز نخوردهایم؛
همه چیز زیباست، همه چیز لازم است، اگر هر کدام در جای مناسب و وقت مناسب باشد؛ و همه چیز بهم ریخته است اگر در پازل خداوند در جای درست نباشیم، امروز جهان دوباره تازه شد و تصویری جدید به خود گرفت، آیا در این پازل در جای درست قرار گرفتهایم.
اما در آخر…
خداوند همه چیز را میداند و همه چیز برای خیریت در کار است؛ آیا درس امروز را فرا گرفتهایم؟ این سوال بهتریست تا در مسیر راه و راستی تنها خدا را بپرستیم و او را اولویت همه چیز قرار دهیم.
مسح پرستش خدا با شما
دخترت المیرا