آتش خدا
ای خدای مهربانم، ای خدای قدوس، خدای فیاض، شکر برای تو که با داشتنت تمام گنجهای عالم به من داده شد و روحم آزاد شد. تو آمدی در بیابان دل موسی و آتش به بوته زدی، او را صدا کردی و گفتی: «من هستم»، تو با کلامت با آتشت او را پر از عشق و محبت خود کردی، قوتی تازه به او دادی تا با قدرت تو، برای کار تو قدم بردارد و امروز به بیابان دل من، به خلوتگاهم با فیض خود نگاه کردی. آمدی و آتش بر قلبم زدی، همه وجودم در آتش عشقت سوخت. آتش تو، هر چه که درونم را به تباهی برده بود سوزاند؛ همچون کودکی تازه متولد شده از شادی بالا و پایین میپریدم و در خود نمیگنجیدم. تو زندگی دوباره به من دادی، باری دیگر خدا معجزه کرد و در آتش عشق خود بر انسانی ظاهر شد و او را به اسم صدا کرد و گفت: «کجایی؟» چون مرا میشناخت، فقط محکم گفت: «من هستم، کنار تو در هر قدمی که برمیداری نترس، همه چیز تمام شد. این لحظه، لحظه شروع تازهاست.» شکر پدر شکر.
دخترت زهرا
ای پدر من، امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را به تو نزدیکتر احساس میکنم. وقتی به فرزندانم نگاه میکنم که چه معصومانه در خواب هستند بیشتر از پیش شکرگزار میشوم. چه خوب که تو خدا هستی و در این جایگاه قرار داری، چون اگر من بودم شاید هیچوقت این لحظه را درک نمیکردم و نمیچشیدم. از تو ممنونم که به خواستههای بیمنطقم گوش ندادی و اجازه ندادی به سمت دیگری بروم. ممنونم که همیشه مانند یک پدر مهربان کنارم بودی. خیلی بدی کردم، داد زدم، سرپیچی کردم و بد و بیرا گفتم ولی تو صبور بودی و منتظر. امشب میفهمم که چرا در آن روزها به من گوش نمیدادی و کار خودت را میکردی و با همه قلبم سپاسگزارم. چه خوب که تو خدایی.
دخترت مژده
خداوندا شکرت که تو مرا خواندی، گفتی نترس به من بسپار، به من اعتماد کن، من برای تو میجنگم. تو گفتی دوستم داری، تو گفتی پادشاه قلبم تویی، نه ترسهای این دنیا. شیطان در فکرم تزریق حسرتها را دارد اما در نام تو عیسی، روی منیتهای خود خط میکشم و برای کوبیدن شیطان به او میگویم که با خداوندم طرف هستی، با خدای لشکرها، با شمشیر کلام خدا دهانش را میبندم. نمیخواهم هم شکل این عصر شوم، خواستههایم را به خدا تقدیم میکنم. خدا پشت و پناهم است.
دخترت سمیه
سلام پدر مهربانم
امروز دوباره قلم را به دست گرفتم تا هر آنچه که میخواهم و میدانم که تو میدانی بگویم.
همیشه از گفتنها قاصر و درمانده هستم، خلقت تو را که میبینم، شگفتیهای اطرافم، مانند نسیم در گوشم زمزمه میکنند و من مات و مبهوت به اعماق ذهنم فرو میروم.
راستش را بخواهی از اینکه همراه و همسفر تو شدم در این عصر فانی، تا عظمت و جلال تو را به گوش جهانیان برسانم بسیار خشنودم،
پدر مهربان، ای سنگ صبور، ای یگانه منجی من از محبت تو بسیار خوشحالم. از اینکه روح تو در تمام ثانیههای زندگیم مرا همراهی میکند در تمام خوبیها و بدیهایی که دخترت در حق تو روا میدارد و تو چه عاشقانه قلبت را بر من میگشایی. من همیشه در مسیرها خواسته و ناخواسته تو را رها میکنم اما میبینم که تو دوباره دستم را میگیری و میگویی برخیز و بلند شو…
میدانی که تو تمام احساس و دلیل بودن من هستی، احساسی غیر قابل وصف، احساسی که هر قلم و زبان در وصف آن قاصر میماند که چگونه تو را توصیف کنند.
ای مهربانتر از مهربان، ای پادشاه من و ای پدر من، تویی که حاکم مطلق قلب من هستی، امروز با تمام وجودم اعلام میکنم که من عشق را در تو یافتم، اعلام میکنم که من فرزند پدری همچون تو هستم.
همانگونه که گفتی بیایید نزد من، ای تمام زحمتکشان و گرانباران که من به شما آسایش خواهم بخشید، امروز با تمام قلبم اعلام میکنم که تو پادشاه منی و مانند همیشه مرا در آغوشت بگیر و تنهایم نگذار تا حیاتم را در تو دریابم، دوستت دارم.
دخترت مرجان
سلام خداوندم
خواستم بگم حتی وقتی تو کنارمی باز دلتنگتم و این دلتنگی شیرینترین دلتنگی دنیاست. خداوندم من نمیدونم چطور باهات حرف بزنم و بلد نیستم؛ اما میدونم از وقتی تو را شناختم خیلی چیزها تغییر کرده. دیگه مریم اون ذهن آشفتهای که شبانه روز در حال فکر کردن بود و در حال بگومگو با خودش بود رو نداره، چون ذهن مریم خالی شده از هر فکری. چه حس قشنگیه وقتی مریم توی ذهنش راجع به زندگی شخصی هیچکس فکر نمیکنه، نظر نمیده و قضاوت نمیکنه. عیسی، از وقتی تو اومدی در زندگیم دیگه بهشت و جهنم برام معنی نداره و فهمیدم که بهشت با تو بودن و با تو زندگی کردن است. میخوام بهت بگم با تمام قلبم دوستت دارم.
دخترت مریم