دعا کنیم تا در سختیها قرار بگیریم
ریچاردومبراند به عنوان یک شبان در رومانی که یک کشور کمونیستی محسوب میشد، زندگی کاملاً راحتی داشت و حقوقی که میگرفت به اندازهی کافی او و خانوادهاش را ساپورت میکرد و تقریباً هیچ مشکلی نداشت.
اما وقتی او دید که ایمانداران دیگر درکشورهای دیکتاتور چطور به خاطر ایمانشان رنج میکشند و دولت مستبدشان چطور عرصه را بر آنها تنگ میکند دیگر احساس آرامش نمیکرد و مرتب از خودش سوال میکرد که چرا خداوند او را در شرایط دشوار قرار نداده؟
بنابراین او و همسرش سابینا مشتاقانه دعا کردند که خداوند آنها را در شرایطی قرار بدهد که به پیروی از عیسی صلیبشان را خودشان حمل کنند و یا به عبارتی دیگر دعا کردند که خداوند آنها را نیز در شرایط سخت قرار دهد.
در بیست و نهم فوریهی سال ۱۹۸۴ دعای آنها پاسخ داده شد.
یک روز سرد زمستانی وقتی ریچارد وارد کلیسا (در شهر بخارست) شد توسط مامور مخفی پلیس ربوده شد و در آن زمان نه تنها زندگی راحت او بلکه هویتش هم به طور کامل از او سلب شد.
به او گفتند: از حالا به بعد اسم تو واسیل جورجیو هست و برای پنهان ماندن هویتت دیگر با همین اسم زندگی خواهی کرد.
او بدون اینکه کوچکترین ردی از خودش به جا بگذارد ناپدید شد و سابینا هم هیچ توجیهی در برابر شایعات عجیب و غریبی که در مورد همسرش میشنید نداشت. یکی میگفت که او را ربوده و به روسیه بردند، دیگری میگفت که او در زیر شکنجه مرده است و…
سابینا اگرچه غرق در نگرانی در مورد همسرش بود از اینکه او کجاست و اینکه اصلاً زنده هست یا نه ولی همچنان خدمت میکرد و به امور کلیسا و نیازهای دیگران رسیدگی میکرد.
این روزها خیلی زوجهای دیگر مانند ریچارد و سابینا هستند که در شرایط مشابه (سخت) زندگی میکنند، و برای پیشبرد ملکوت خدا در کشورهای کمونیستی حاضر شدند صلیبشان را خودشان حمل کنند. اگر چه ممکن است آنها خودشان برای قرار گرفتن در سختیها دعا نکرده باشند ولی به خوبی از بهایی که باید در این مسیر پرداخت کنند آگاه هستند.
ریموند و سوزانا در مالزی، گیانگ و میدر ویتنام و آرجون و رادا در هند با خواست و ارادهی قلبی خود صلیب خود را حمل میکنند و همچون سابینا معتقتدند که انجام ندادن ارادهی خدا به مراتب خیلی خطرناک تر از انجام دادن کار خدا است.
ریموند و سوزانا
یک شاهد عینی میگفت صحنهای که دیده بود دقیقاً مانند فیلمهای اکشن بوده. سیزدهم فوریهی سال ۲۰۱۷ سه تا ماشین شاسی بلند مشکی، ماشین پاستور ریموند را محاصره کردند و او را مجبور کردند که کنار جاده متوقف بشود، تعدادی مرد سیاه پوش از ماشینها پیاده شدند و پاستور ریموند را گرفتند و به زور وارد ماشین دیگری کردند و چند نفر موتور سوار هم با آنها بودند که نمیگذاشتند ماشینهای دیگر به آنها نزدیک شوند.
آنها در عرض چهل ثانیه پاستور ریموند را گرفتند و بردند و تا به اکنون کوچکترین خبری از او شنیده نشده است. سوزانا مطمئن بود که ربوده شدن همسرش در واقع یه جورایی به درگیری که در سال ۲۰۱۱ با اسلامگرهای تندرو داشتند مرتبط است. شبی که او به همراه همسرش در مراسمی میزبان عدهای بودند تا برای سازمانی که تاسیس کرده بودند حمایت مالی کسب کنند تا بتوانند با کمک آنان به دیگر مسلمانان انجیل را بشارت دهند. گردهمایی به این منظور در مالزی غیر قانونی بود و به همین دلیل گروهی از مسلمانان در آن شب به آنها حملهور شدند، در میان مهمانان آن شب عدهی دیگری نیز حضور داشتند، مسلمانانی که برای تشکر و قدردانی از اسپانسرها (حامیان) که از فقرا، مادران تنها، بچهها، معتادان و بیماران لاعلاج مانند ایدز حمایت میکردند نیز آمده بودند. در آن شب به خصوص صد و بیست نفر با بکگراندهای متفاوت (اقشار مختلف) (فرهنگهای متفاوت) در میهمانی حضور داشتند.
هنگام درگیری، مسلمانان افراطی موفق شدند تعدادی عکس و فیلم از کسانی که در آن جا حضور داشتند تهیه کنند.
به گفتهی سوزانا بعد از وقایع آن شب بود که اتفاق پشت اتفاق پیش میآمد و من و همسرم گاهی نامههای تهدید آمیز دریافت می-کردیم و یا تهدید به مرگ میشدیم. حتی یک بار به همراه نامه، بستهای محتوی پودر سفید آلوده به سیاه زخم برای ما فرستادند. یکبار نیز همسرم بستهای محتوای تعدادی گلوله دریافت کرد و یک نامه که در آن نوشته شده بود: خودت و همسرت را خواهیم کشت. با وجود همهی آن ترسها و نگرانیها همسرم دلسرد نمیشد و ایمان داشت که خدا او را برای ماموریت بزرگ فراخوانده ماموریتی که تنها به یک ملت، قبیله و یا زبانی محدود نمیشد.
مدتی از آن تهدیدها گذشت و ما بدون هیچ مشکل فیزیکی یا مسئلهای به فعالیت خود ادامه دادیم، تا اینکه آن اتفاق در سال ۲۰۱۷ برای همسرم روی داد و همهی ما را شوکه کرد.
وقتی سوزانا برای پیگیری ناپدید شدن همسرش به ادارهی پلیس مراجعه کرد با رفتار عجیب پلیس روبرو شد. پلیس به جای سوال کردن در مورد هویت شخص ناپدید شده و خانوادهی قربانی، مرتب در مورد فعالیتهایشان از او بازجویی میکرد به خصوص در مورد تشویق مسلمانان از دینی به دین دیگر. بازجویی تا ساعت سه صبح همچنان ادامه داشت تا اینکه سوزانا صبرش تمام شد و به بازپرس گفت که من دیگر حتی کلمهای به شما جواب نخواهم داد، من این حق را دارم که همین حالا از اینجا بیرون بروم و به دنبال همسرم بگردم و مهمترین وظیفهی شما هم اینست که به دنبال سرنخی برای پیدا کردن همسرم باشید.
سوزانا ایمان داشت که خداوند از پیش همسرش را برای این سختی آماده کرده بود، اوگفت که همسرش اخیراً صبحها قبل از خروج از منزل به مدت سه ساعت قدم میزد و دعا میکرد و بخشهایی طولانی ازکلام را از بر میکرد. یادم هست بهم گفت که به تازگی اول قرنتیان باب پانزده را حفظ کرده است.
خدا نه تنها همسرم را از لحاظ روحانی بلکه از لحاظ جسمانی نیز او را برای این شرایط آماده ساخته بود زیرا او در این اواخر به مدت طولانی فوتبال بازی میکرد و عضوی از لیگ باشگاه جوانان شده بود.
با وجود اینکه سوزانا ایمان دارد که همسرش ریموند در دستان محافظ خداوند است ولی همچنان برای نبود همسرش بیقرار است و سختترین قسمت آن بیخبری از ریموند هست، اینکه او الان کجاست و چه کار میکند؟
سوزانا میگوید که فرزندانم از لحاظ روحی و جسمی آسیب دیدهاند و پیش مشاور میروند ولی با تمام این مشکلات من برای ایماندارانی که در کنار من و فرزندانم ایستادهاند شکرگزاری میکنم؛ آنها ما را تشویق میکنند و با دعاها و هدایا و کارت پستالها خانوادهی ما را حمایت میکنند، وجود تک تک آنها باعث دلگرمی ماست.
یادم میآید در سه هفتهی اول بعد از آن اتفاق من خیلی ترسیده بودم و تقریباً خودم را باخته بودم و تصمیم گرفتم که سکوت کنم و در سکوت بودم که خداوند با من سخن گفت و به من کمک کرد تا در سختیها نگاهم را فقط بر او متمرکز کنم.
خداوند از طریق مزمور باب 46 آیه 10 به من گفت «باز ایستید و بدانید که من خداوند هستم.»
من فهمیدم که نیازی نیست من تلاش و یا مبارزه کنم، دریافتم که باید بایستم و به او اعتماد کنم چون میدانم که او هرگز مرا و خانوادهی مرا تنها نخواهد گذاشت و برای کسانیکه او را دوست میدارند همه چیز با هم برای خیریت آنها در کار است.
سوزانا همچنان که برای رهایی همسرش دعا میکند برای بخشش کسانی که در ربودن همسرش دست دارند نیز دعا میکند.
او میگوید من از همان ابتدا از خدا خواستم که آنها را ببخشد چون آنها نمیدانند که چه میکنند. و از خداوند خواستم تا با آنها ملاقات کند چون چشیدن و لمس کردن و تولدی تازه برای همه هست نه مختص به عدهای خاص.
آرجون و رادا
پاستور آرجون هندویستی بود که قلب خود را به مسیح داده بود و زمانیکه از رادا خواستگاری کرد اول مطمئن شد که او میداند قرار است با چه کسی و تحت چه شرایطی زندگی کند.
او به رادا گفت: ببین من یک خادم (کشیش) هستم و بارها و بارها مورد حمله قرار گرفتم پس تو هم در خطر خواهی بود و به تو نیز حمله خواهد شد، ممکن است به زندان بروم. گاهی اوضاع مادی خوب است و گاهی هم ممکن است حتی غذا برای خوردن نداشته باشیم این زندگی هست که ممکنه در آینده با من داشته باشی…
رادا بدون وقفه پیشنهاد ازدواج او را پذیرفت، پیشنهادی بین مرگ و زندگی؛ رادا گفت: من میپذیرم که برای مسیح زندگی کنم.
از آن روز به بعد آنها سه بار به اجبار نقل مکان کردند، آرجون چندین بار مورد ضرب و شتم قرار گرفت و رادا هم به شخصه چندین بار تهدید شده بود.
زمانیکه پدر و مادر رادا داشتند مهیا میکردن که او بعد از اتمام تحصیلاتش با کس دیگری ازدواج کند، رادا برای انتخاب خودش ایستادگی کرد و به آنها گفت که من به غیر از آرجون با هیچکس دیگر ازدواج نخواهم کرد. رادا خیلی مشتاق بود تا در یک کلیسا خدمت کند و ازدواج با آرجون این فرصت را نیز برای او فراهم میکرد، رادا گفت که این همیشه برای من یک بار سنگین بوده است.
البته مخالفت خانوادهی رادا با ازدواج آنها بیشتر به خاطر مسائل و مشکلاتی بود که سر راه آرجون قرار داشت و طبیعتاً آنها نگران زندگی دخترشان بودند که قرار است در آینده در چه شرایطی زندگی کنند.
با تمام این نگرانیها آنها به اصرار رادا به ازدواجشان رضایت دادند. بعد از ازدواج، رادا و آرجون تصمیم گرفتند که پیام انجیل را به سی و چهار روستا برسانند و در آنجا کلیساهایی نیز دایر کنند. این حرکت آنها برای همه خوشآیند نبود به خصوص هندوییهای افراطی که به چند تا از این کلیساهای تازه تاسیس شده حمله کردند و واعظ کلیسا و تعدادی از اعضای کلیسا از جمله زنان را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
از آنجایی که آرجون میدانست که آزار و اذیت قسمتی از زندگی مسیحی هست اعضای کلیسایی که در آن خدمت میکرد را نسبت به این موضوع آگاه ساخت تا با حملهی ناگهانی مخالفان غافلگیر نشوند و او به آزار و اذیتهایی که در کتاب مقدس آمده است اشاره کرد، به دانیال و عیسی و شاگردانش که چطور مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند.
بنابراین اعضای کلیسایی که او خدمتشان میکند واهمهای از این آزار و اذیتها ندارند و در واقع آن را قسمتی از زندگی مسیحی خود میدانند.
یک روز صبح که آرجون و اعضای کلیسا در حال پرستش بودند مخالفان که حدود بیست و پنج نفر بودند به آنجا حمله کرده و آرجون را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند. اعضای کلیسا هم هر چقدر تلاش کردند نتوانستند آرجون را از زیر دست ضاربان نجات دهند تا اینکه با مداخلهی پلیس، ضاربان رفته و آرجون به بیمارستان منتقل شد.
وقتی صاحبخانه آرجون، این خبر را شنید او و خانوادهاش (آرجون) را از آنجا بیرون کرد، آرجون در حالیکه به شدت مجروح شده بود دنبال خانهای جدید میگشت ولی کسی حاضر نبود به آنها خانه اجاره بدهد.
وقتی ما این خبر را شنیدیم برای آنها دعا کردیم و کمک کردیم تا در مکانی دور ولی امن خانهای فراهم کنند، ولی بعد آرجون با ما تماس گرفت و از ما خواست تا برای کلیسایی که میخواستند بر پا کنند دعا کنیم، او گفت که اصلاً به این فکر نمیکنیم که ممکن است چه اتفاقاتی برای ما پیش بیاید چرا که زندگی ابدی ما در مسیح ادامه دارد و این هدفیست که ما خود پذیرفتیم که برای رسیدن به آن این مسیر را طی کنیم.
جیانگ و مای
تقریباً هیچکس با ازدواج مای با پاستور گیانگ موافق نبود. مای در یک مدرسهی دولتی متعلق به حزب کمونیستها کار میکرد و به گفتهی مای برادر بزرگش هم یک پلیس عالی رتبه در شهرشان بود و دو برادر کوچکترش نیز پلیس معمولی بودند و من را از ازدواج با پاستور گیانگ ممانعت میکردند.
علیرغم تمام مخالفتهای خانواده و دوستانش، و عواقبی که به دنبال این ازدواج بود، مای انتخاب کرد که با او ازدواج کند. وقتی که مدیر مدرسه متوجه ازدواج مای با یک مسیحی شد و فهمید که خود مای نیز مسیحی شده است او را از کارش اخراج کرد. در ابتدا مای خیلی نگران این بود که شاید نتواند به راحتی شغلی جدید پیدا کند ولی پاستورجیانگ که این شرایط را قبلا گذرانده بود با او دعا کرد و به او اطمینان داد که نگرانیاش را به خدا بسپارد و مای خیلی زود فهمید که دلش میخواهد درکنار همسرش خدمت کند.
با تجربهای که مای در تعلیم و تربیت داشت و جیانگ در خدمت، آنها آموزش زبان ویتنامی در یک روستای کوچک را شروع کردند، بچهها در ردههای سنی بین شش تا هفده سال بودند.
بچهها در یک ساعت مشخص در خانهی نه چندان تمیز و بدون برق روی زمین مینشستند و خواندن و نوشتن میآموختند. پس از مدتی آنها شروع کردند با شاگردان در مورد انجیل صحبت کردند. هر چند میدانستند که در منطقهی کمونیستی این کار ریسک بالایی دارد در حالیکه پدران بعضی از شاگردان نیز پلیس بودند.
آنها با خود گفتند که ما نمیترسیم و به کار خود ادامه میدهیم. به تعداد شاگردان همچنان اضافه میشد طوری که آنها مجبور شدند کلاسها را به دو قسمت تقسیم کنند.
در سال ۲۰۱۵ آنها عدهای از شاگردان را که بالغ بودند تعلیم میدادند و آنها را تشویق میکردند که به اطراف رفته و انجیل را با دیگران به اشتراک بگذارند.
یک بار وقتی عدهای از شاگردان برای بشارت به روستایی که رهبرشان کمونیستی بود رفتند، رئیس روستا به آنها اخطار داد که دیگر در آنجا بشارت ندهند و شاگردان این موضوع را با پاستور گیانگ در میان گذاشتند و از او راهنمایی خواستند.
جیانگ از آنها پرسید که آیا قبل از ورود به آن منطقه دعا کردید؟ و شاگردان جواب دادند که بله دعا کردیم و در آن لحظه جیانگ احساس آرامش کرد بعد به شاگردان گفت: از این به بعد مثل همیشه قبل از ورود به مکانی که قرار است در آنجا بشارت دهید دعا کنید و اگر احساس آرامش کردید پیش بروید در غیر اینصورت از رفتن به آنجا منصرف شوید. شاگردان که تعدادشان روز به روز بیشتر می-شد توانستند به دویست روستا پیام انجیل را برسانند.
صلیبی جدید برای حمل کردن
وقتی که ریچارد رومبراند از زندان آزاد شد همسرش سابینا از او در مورد برنامهاش در آینده پرسید. ریچارد گفت که قصد دارد که به یک زندگی روحانی دور از حاشیه ادامه بدهد و سابینا گفت که او نیز به همین قضیه فکر میکرده.
گذراندن سالها در زندان انفرادی با امید اندک به آزادی، ریچارد را از جوانی پر شور و انرژی به مردی جا افتاده و قابل تامل تبدیل کرده بود.
ریچارد میگفت که در طی شکنجه تصمیم گرفتم که که دیگر به هیچ جنگی فکر نکنم، هیچ جنگی، و تمام توان و تمرکزم را فقط برای بنا کردن معبد مسیح بگذارم و این تمام آن رویایی بود که شکنجهها را تحمل میکردم تا از زندان رهایی پیدا کنم.
بعد از آزادی مدتی نگذشت که او با یک کمونیست روبرو شد، کمونیستی که شخصیتش حتی کریحهتر از شکنجهگران زندان بود. او با کمال تاسف و شرمساری اعتراف کرد که خبر چین پلیس بوده و حتی اعضای جماعت خودشان را هم از ترس اینکه مبادا به زندان برود لو میداده است.
خانوادههای مسیحی که به خاطر خبرچینی این شخص اعضایی از خانوادهی خود را از دست داده بودند میگفتند که چطور توسط پلیس تهدید میشدند و یا مورد ضرب و شتم قرار میگرفتند.
ریچارد و سابینا دریافتند که در شرایطی که کلیساها و مسیحیان مورد هجوم قرار میگیرند وقت خوبی برای گوشه نشینی و زندگی مسیحی، تاملی نیست. آنها تصمیم گرفتند که با قدرت بیشتری به بشارت انجیل بپردازند و کلیساهای بیشتری بنا کنند.
آنها این بار تصمیم گرفتند که صلیبشان را با قدرتی خستگی ناپذیر به دوش بکشند، زیرا معتقد بودند که ما عضوی از بدن مسیح هستیم و خوانده شدیم تا برای گسترش ملکوت خداوند صلیبمان را حمل کنیم. صلیب ممکن است به شکل یه خانوادهی غیر مسیحی درمسیر ما قرار بگیرد، همسری که مایل نیست مسیح را بپذیرد، بیماری لاعلاج و یا از دست دادن شغل و… همه و همه میتوانند به نوعی صلیب باشند تا ما آن را حمل کنیم و شهادتهای برادران و خواهرانمان که این صلیبها را به دوش میکشند میتواند برای ما تشویق کننده و بنا کننده باشند.
نباید فراموش کنیم که خدا در تمامی این شرایط در کنار ما و با ماست و از ما میخواهد تا برای رسیدن به هدف نهایی صلیبمان را حمل کنیم. مانند رادا و آرجون و مای و جیانگ میتوانیم خواست خداوند را در زندگی و مسیرمان طلب کنیم.