پس کوچههاي پشت حقيقت را متکبرانه گَز ميکردم. سرم را متکبرانه بالا ميگرفتم و به انسانها طوري نگاه ميکردم که گويي از سرزمين ديگري آمدهام. به انسانهايي که درگير مکانها و زمانها بودند، درگير وابستگيهاي پوچ، درگير دروغهاي کوچک و ناچيز، درگير خيانتهاي ريز و درشت، همه را قضاوت ميکردم و براي همه از سخنان من درآوردي پُر زرق و برقي که ساخته تَوَهُم خود بَرتر بينيَم بود و در پس آنها هيچ نبود سخن ميگفتم.
واژه من؛ نه من، بلکه ما را براي خودم خطاب ميکردم، دچار بزرگ بيني شده بودم و خودم را جمع ميديدم در حالي که از تَرسهاي خود رنج ميبردم. شعار پرواز را به همه تجويز ميکردم تا زماني که ديدم اين دو، همان من و آينه تَرک خورده در تاريکيهاي اتاقم هست.
شبي تاريک و سرد، در باتلاق گناههايي که برايم عادي جلوه مينمود، کمکَمَک ترسي ديگر به جسم و روحم افسار زد؛ ترس از مرگ. هرگز اين حس را تجربه نکرده بودم، گويي تا کنون در تابوتي بودم که هنوز در آن را نَبسته بودند، ولي حال زمان خداحافظي فرا رسيده بود.
بايد خودم را از اين مخمصه رها ميکردم، از چهره ترک خورده درون آينه خسته شده بودم، گويي با هر گناه تَرکهاي آن بيشتر ميشد. به نشانه اعتراض آينه را سنگسار کردم و ما تبديل به من شد و صداهاي اطراف کمتر؛ گويي نَفسَم را کشته بودم.
زماني که فکر ميکردم چقدر از گناه دورم گناه در دلم در همين نزديکي بود. از پشت اين آينه تاريک نوري در حال نزديک شدن بود، گويي چشمانم به غير از خودم چيزهاي ديگر را نيز ميديد.
در دَم به رويايي عميق فرو رفتم و در نور غوطهور شدم، صدايي شنيدم؛ صداي نَفس نبود. صدا زيبا ولي ناآشنا بود، انگار زمان تولدم يک بار اين صدا را شنيده بودم. «پسرم» خطابم کرد و گفت: کلام من در قلب توست، با فکر و چشم و منطق دنبال حقيقت نگرد.
صدا آشنا بود؛ چشمانم را گشودم. در مسيري صاف در حرکت بودم…، از تاريکي خبري نبود، نگاهم به کسي نبود، جرأت قضاوت نداشتم. آيينهاي بود ولي با جنسي متفاوت گناهانم را به تصوير ميکشيد.
آري اين تولدي تازه بود. دوباره من تبديل به ما شد و اينبار به جاي نَفس و روح اَفسار گسيخته حاکم بر من، دستان خداوندم همراهم بود و مسيح در کنارم.
فرزندت ياشار
کسي در ميکوبد…
با لباسهاي نامرتب روي تختم نشسته بودم، قلبم را در دستانم گرفته و چهره آشفتهاش را نگاه ميکردم؛ با خود ميانديشيدم شايد اين اگر سنگ بود تراشش ميدادم، زيبا ميشد؛ رنگي بهش ميزدم، رنگ روزگار تا با روزگار بگذرد.
نوازشش ميکردم خسته بود، من هم خسته بودم…
کسي در ميکوبد…
با خود انديشيدم چهره مناسب و آمادهاي براي مهمان ندارم، نگاهم رو دوباره به قلبم دوختم و تصميمم رو گرفتم.
اين قلب پُر بود از من، من که بارها زخم خورده بودم، بارها صدايي جز غرور شنيده نميشد، که ميگفت: «چرا من؟» دستهايم پُر شده بود از تيرگيهايش، بوي عفونتِ قلبم خانه را پُر کرده بود. نميتوانستم ديگر تحملش کنم؛ زمزمه ميکردم کجايي؟ تا تقصيرها را گردن تو بياندازم. شانههايت را ميخواهم تا هِق هِق بخندم…، تا قَه قَهِهايَم بوي عفونت را بپوشاند.
کسي در ميکوبد…
چه فايده؟ کيست که در را باز کند؟ چشمانم تنها قلب شکستهام را ميبيند و از بين تکههايَش خشم و بيتفاوتي و حسرت ديده ميشود… براستي چه کردم با اين قلب؟
کسي در ميکوبد…
تلفن زنگ ميزند! تلفن را جواب ميدهم! و غافل از صداي در ميشوم.
کسي در ميکوبد…، از روي صندليم به سختي بلند ميشوم، کِش و قوسي به استخوانهاي در هم فرو رفتهام ميدهم و با نااميدي به سمت در ميروم. از چشمي نگاهي به بيرون مياندازم، آخر کسي پشت در نيست!!!
کسي در ميکوبد…
خانه پر از مهمان است با صداي بلند ميگويم در را باز کنيد.
کسي در ميکوبد…
با اشتياق به سمت در ميروم، اين بار ديگر در را باز ميکنم! از چه ميترسم؟ حتماً اوست.
در را گشودم، هيچکس آنجا نبود! به خيالم خيالاتي شدم، شال و کلاه کرده، به بيرون ميروم. شايد هنوز نانوايي نان تازه داشته باشد، در خيابانها قدمهايي محکم برميدارم؛ بوي نان در کوچه پيچيده؛ بوي نان مرا به ياد شروع صبح تازه مياندازد. شروعي تازه…
کسي در ميکوبد…
و من در کوچه هستم! صداي در را ميشنوم!
آري، کسي در ميکوبد…
و من در صف نانوايي در انتظار گرفتن نان هستم،
کسي در ميکوبد…
چقدر داغ است! از آتش بيرون آمده! چقدر براي من در آتش بوده؟ نان را ميگويم! چقدر براي من، براي لذت من، زيردست نانوا لِه شده. کسي در را ميکوبد و از انتظار شنيدن پاسخ من خسته نميشود! نان را گرفته تکهاي از آن را پاره کرده و از بو و مزه آن مست شدم.
کسي در ميکوبد…
صداي قلبم را ميشنوم…، صداي اوست…
هان، بر دَر ايستاده ميکوبم اگر صداي مرا بشنود و در به رويم بگشايد به درون خواهم آمد و با او همسفره خواهم شد و او با من.
دخترت الميرا
صدايي ميآيد صداي که ميگويد نجات دهندهاي نيست
صدايي ميآيد که ميگويد خداي تو کجاست؟
صدايي که ميگويد اميدي نيست شفايي نيست، غير ممکن است
اين صدا تمام ستون استخوانم را به لرزه در ميآورد
گوشهايم را ميگيرم و با صداي بلند ترسهايم را به خدا فرياد ميزنم
چون او ميشنود ترسي نيست، چون او خداوند است چون او پادشاه است چون او مرا آفريد
آري او صداي مرا شنيد و با کلامش گفت نترس، به من بسپار، من براي تو ميجنگم
او مرا ميداند او مرا ميشناسد که من از درمان و آمپول نيز ميترسم
او خداوندم است ميخواهد به او اعتماد کنم
اما مگر ميشود
بله او ميگويد درمان و آمپول درد دارد اما بعدش سلامتي است
او قادر مطلق است، ترسهايم را به او سپردم او براي من جنگيد چون او گفت ترس پادشاه تو نيست، بلکه پادشاه قلب تو من هستم.
دخترت سميه