پایان درس

ابراهیم از آن مسلمانان دو آتیشه­ای بود که حاضر بود جانش را فدای قرآن کند.

سال ۱۹۷۷ بود که مردی وارد مغازه او شد و خیلی غیر منتظره از او پرسید: ببینم تا به حال انجیل را خواندی؟

ابراهیم خیلی مغرورانه در جوابش گفت که من انجیل را کتابی پر از خطا و تحریف می­دانم و… ولی در آخر آن مرد انجیلی به او می­دهد و به او اصرار می­کند که آن را بخواند.

ابراهیم تصمیم گرفت که در حین خواندن انجیل، از خطاها و تحریفاتی که به آن برخورد می­کند یادداشت بردارد تا به آن مرد ثابت کند که درست می­گوید ولی طبق گفته­ی خودش هر چه بیشتر انجیل را می­خواند به تحریفات قرآن بیشتر پی می­برد.

ابراهیم می­گوید، اولش خیلی سعی کردم که او را قانع کنم تا مسلمان شود ولی هر بار به سردرد خودم ختم می­شد.

وقتی ابراهیم تعلیمات عیسی را می­خواند که می­گفت: به دشمن خود محبت کنید و برای کسی که لعنت­تان می­کند برکت بخواهید، تحت تاثیر قرار می­گرفت و تصمیم گرفت با وجود همه­ی خطراتی که خودش و خانواده­اش را تهدید می­کرد اسلام را برای همیشه ترک کند. او خیلی جدی­تر به خواندن انجیل ادامه می­داد و در حین خواندن از خدا می­خواست که حقیقت را بر او آشکار کند و راه اصلی را به او نشان بدهد. سرانجام یک ماه قبل از شروع ماه رمضان او قلبش را تسلیم مسیح می­کند.

ایماندار متزلزل

مدتی نگذشت که آن صلح و آرامش که از خواندن انجیل بدست می­آورد با یک ترسی همراه شد، ترس از آشکار شدن حقیقت، ترس از اینکه مبادا کسی به ایماندار شدن او پی ببرد. به مدت چهار سال او انجیلش را در حیات خلوت خانه­شان پنهان کرده بود و هر بار به دور از چشم همسر و خانواده­اش در خفا آن را می­خواند.

ابراهیم دلایل خودش را برای نگرانی­ها و ترس­هایش داشت. در یمن حکم کسی که از اسلام به مسیحیت می­گرود مرگ است و این مسئله برای خانواده آنها نیز می­تواند باعث شرمندگی و سرافکنده­گی باشد، از طرفی جنگ­های داخلی القاعده هم زندگی را برای ایمانداران پیچیده­تر و سخت­تر می­کند. ابراهیم می­گوید سرانجام یک روز خسته شدم و تصمیم گرفتم که ترس را کنار بگذارم و با خودم گفتم که اگر من به مسیح ایمان دارم و می­دانم که او به من زندگی ابدی می­بخشد پس چرا باید بترسم، من از این به بعد برای مرگ آماده­ام. او گفت که خداوند ترس شدید من را به یک شجاعت بی­انتها مبدل کرد.

ابراهیم در سال ۲۰۰۲ تعمید گرفت و چندی بعد احساس درونی او به او گفت که باید در یمن کلیسا بر پا کند، بنابراین تصمیم گرفت که موضوع ایماندار شدن و رویایش را با همسرش (فاطیما) در میان بگذارد.

فاطیما  وقتی فهمید به شدت از این موضوع عصبانی شد چرا که از نظر او شوهرش کافر شده بود. او خیلی نگران بود که اگر خانواده­اش و مجمع مسلمانان شهرشان بفهمند چه پیش خواهد آمد. فاطیما می­گفت که من به مسیح به عنوان کسی نگاه می­کنم که کانون خانواده من را از هم گسسته و زندگی مرا ویران کرده. از همه بدتر اینکه طبق دست نوشته پدر بزرگ فاطیما، شجره­نامه آنها نشان می­داد که ریشه آبا و اجدادشان به بنی­هاشم ختم می­شود و از نظر فاطیما کار ابراهیم بزرگترین خیانت به آبا و اجدادی او بود. فاطیما بعد از مدتی از او خواست که طلاق بگیرد ولی ابراهیم نپذیرفت چون بر خلاف عقاید مسیحی او بود، بنابراین تصمیم گرفتند که زیر یک سقف بمانند و هر کدام با عقاید مذهبی خود زندگی کنند؛ البته فاطیما منکر این نبود که چقدر رفتار همسرش تغییر کرده و او معتقد بود که همسرش آدم سابق نیست، دیگر با زن­ها شوخی و خوش­وبش نمی­کرد و رفتارش با او بسیار محترمانه شده بود. آنها اتاق­هایشان را از هم جدا کردند و یاد گرفتند که چطور در صلح و دوستانه با هم زندگی کنند و ابراهیم توافق کرد که که دیگه قبل از غذا دعا نکند. بعد از مدتی اما، خانواده­های هر دو طرف موضوع را فهمیدند و به قدری عصبانی شدند که به طور کامل آنها را طرد کردند و به تمام کسانی که آنها را می­شناختند گفتند که ابراهیم در یک صانحه تصادف مرده، زیرا مایه­ی آبروریزی و شرم بود اگر دیگران می­فهمیدند که او کافر شده است.

قیمتی که باید پرداخت می­شد…

مدتی گذشت و ابراهیم در مورد رویایی که خدا در مورد تاسیس کلیسا در یمن به او داده بود با چند تن از ایمانداران صحبت کرد و آنها به او پیشنهاد دادند به شهرهایی برود که مسیحیان مسلمان­زاده در آنجا بیشتر هستند. به همین منظور مسافرت­های پیاپی او آغاز شد. او مرتباً به شهرهای اطراف می­رفت و کسانی که از اسلام به مسیح آمده بودند را تعلیم می­داد و شاگردسازی می­کرد، تا اینکه در سال ۲۰۰۲ عده­ای از مسلمانان تندرو اسم و مشخصات و حتی محل کار او را در همه جای یمن به عنوان رهبر کلیسا منتشر کردند و شایعه کردند که او مسلمانان را مجبور می­کند که قرآن را لگدمال کنند. این موضوع حقیقت نداشت و ابراهیم گفت که آنها با اینکار زندگی و جان مرا به خطر انداختند. ابراهیم دعا کرد و از خدا پیغام گرفت که یمن را به همراه همسر و دو پسرش ترک کند، سپس خانه و سرزمین پدری­اش و کلیسایی را که به سختی برپا کرده بود را ترک کرد و به کشور همسایه گریخت.

کلیسایی که او برپا کرد۶۰  نفر عضو داشت که هدایت و تجهیز آن را به ایمانداران دیگر سپرد.

فاطیما در ابتدا با ترک یمن مخالف بود ولی وقتی دید که این موضع برای حفظ جان و زندگی خانواده­اش است پذیرفت، از طرفی هم بدش نمی­آمد تا کمی از یمن و تنش­های موجود فاصله بگیرد. وقتی وارد کشور جدید شدند ابراهیم برای دو مساله شروع به دعا کرد، برای شغل جدید و برای ایماندار شدن فاطیما. چندی نگذشت که ابراهیم در مغازه­ای که صاحب آن یک مسلمان بود مشغول به کار شد، زمان­هایی که کار نداشت به یمنی­هایی که به آنجا رفت و آمد می­کردند بشارت می­داد، در طول آن مدت سه نفر از طریق او قلب­شان را به مسیح دادند. و بالاخره او توانست در آنجا یک کلیسای خانگی بر پا کند.

فاطیما تصمیم گرفت که از طریق یک خانم آمریکایی زبان انگلیسی را یاد بگیرد، آن خانم آمریکایی فاطیما را تشویق کرد که همزمان با یادگیری زبان انگلیسی از طریق کتاب مقدس با باورهای جدید شوهرش هم بیشتر آشنا شود.

فاطیما هر بار در حین خواندن انجیل متوجه تفاوت­های آن با قرآن می­شد، انجیل مدام از دوست داشتن و بخشش حرف می­زد و در عوض قرآن از نفرت و انتقام و همین موضوع سبب شده بود تا فاطیما به این فکر کند که او هم مانند همسرش مسیحی شود ولی ازطرفی هم وحشت این را داشت که خانواده­اش او را بکشند.

در سال ۲۰۱۰ اما، بعد از خوابی که فاطیما دید کتاب زندگی او هم ورق خورد. یک شب او در خواب مرد سفید پوشی را دید که به او می­گفت هراسان مباش، از چه می­ترسی که ناگهان از خواب بیدار شده بود و پیش خود فکر کرد که این خواب قطعاً از طرف خدا بوده و در آن لحظه شروع به دعا کرد و همان شب قلب خود را به مسیح داد و تمام عواقب آن را هم پذیرفت.

فاطیما با خوشحالی تلفن خود را برداشت و به همسرش ابراهیم که در اتاق دیگری بود این خبر خوش را داد و همسرش با گریه و هللویا از او استقبال کرد. خدا پاسخ دعاهای ابراهیم را داد و بعد از دو ماه فاطیما و دو پسرش نیز به او و کلیسای او ملحق شدند.

صبری غیر قابل تصور

ابراهیم و فاطیما نهایت تلاش خودشان را می­کردند تا فرزندانشان را  بر پایه و اساس فرهنگ مسیحی تربیت کنند. آن هم در کشوری که دین رسمی آن اسلام بود و مدرسه مسلمانان تنها انتخابی بود که آنها می­بایست پسر بزرگ­شان یوسف را برای ادامه­ی تحصیل به آن می­فرستادند. برای یوسف خیلی سخت بود در مراسم مذهبی مسلمانان شرکت کند و آداب و رسوم آنها را اجرا کند، ابراهیم حتی این موضوع را با معلم یوسف مطرح کرده بود ولی معلم او در جوابش گفته بود که انتخاب دیگری نیست و تا زمانیکه یوسف در مدرسه­ی مسلمانان درس می­خواند باید طبق آداب و رسوم و مذهب آنها رفتار کند. یوسف، با وجودی که تنها مسیحی در آن مدرسه بود ولی همواره سعی کرد تا به مسیح وفادار بماند.

یک صبح زمستانی در ماه ژانویه شخص ناشناسی به یوسف تلفن زد و گفت: هی پسر! امروز تولدته مگه نه؟ ما دوست نداریم که تو تولدت و با غیر ایمانداران جشن بگیری و تلفن و قطع کرد. یوسف خندید و گفت که حتماً دوستانم خواستن روز تولدم با من شوخی کنن و خنده کنان خداحافظی کرد و راهی مدرسه شد.

بعدازظهر همان روز فاطیما یک پیغام صوتی از تلفن یوسف دریافت کرد، صدای یوسف نبود بلکه صدای تهدید­آمیز مردی بود به این مضمون: ما پسرت را کشتیم و خودت رو هم خواهیم کشت؛

فاطیما و ابراهیم سراسیمه به مدرسه­ی یوسف رفتند ولی آنجا نبود، سپس راهی اداره پلیس شدند ترس همه­ی وجودشان را فرا گرفته بود، ابراهیم زیر لب دعا کرد و گفت خدایا اعتمادم به تو هست ولی خدایا خیلی سخته وقتی به فاطیما قوت قلب می­دم که طاقت بیار درست می­شه در حالیکه خودم حقیقتاً صبر و تحمل ندارم. فاطیما دیگر امیدی نداشت و فقط از خدا می­خواست که زودتر جنازه­ی پسرش را به او بدهد.

فاطیما می­گفت از لحظه­ای که خبر کشته شدن پسرم و شنیدم اولین چیزی که به سراغم آمد شک بود، شک به اینکه حتما خدای اسلام با اینکار خواسته مرا تنبیه کند برای اینکه او را ترک کردم و مسیحی شدم، ولی همان لحظه یاد خوابی که دیده بودم افتادم و با گریه زانو زدم و از خداوند خواستم که کمکم کند، در حین دعا آرامش عجیبی سرتاسر وجودم را فرا گرفت، آرامشی که هیچوقت آن را تجربه نکرده بودم و احساس کردم که از حالا به بعد همه چی تحت کنترل خداست.

تا اینکه بعدازظهر یک روز حوالی ساعت ۶، تلفنی از شهر یمن شد، شاید باور نکنید… صدای یوسف بود که می­گفت مادر من اینجا هستم در یمن، گریه امانم نمی­داد و فقط شکرگزاری می­کردم، کارهای خدا عجیب است من از خدا جنازه­ی پسرم رو می­خواستم و او حالا زنده بود و سالم. افراطی­های مسلمان او را دزدیده و با خودشون به یمن برده بودند و با ضرب و شتم او را تهدید کرده بودن که اگر به اسلام بازگشت نکند خودش و خانواده­اش را خواهند کشت. آنها یوسف را به مدت سه روز در آنجا نگه داشتند ولی بعد وقتی فهمیدند که دوست یوسف یعنی همان کسی که اطلاعات یوسف را جمع­آوری می­کرده و در اختیار آنان می­گذاشته توسط پلیس دستگیر شده، او را همان جا رها کرند و رفتند.

ابراهیم و فاطیما که دیگر در آنجا احساس امنیت نمی­کردند و به خاطر آزار و اذیت­های افراطی­های مسلمان به کشوری در آفریقا رفتند و یوسف هم پس از چند هفته به آنها ملحق شد.

هدف تازه

دو ماه اول زندگی در آن شهر برای ابراهیم و خانواده­اش بسیار سخت بود. هیچ­کس را نمی­شناختند، جایی را بلد نبودند، زبانشان غریب بود و شغلی نداشتند و پولشان خیلی اندک بود. در کنار تمام اینها ناراحتی یوسف از پدرش هم اضافه شده بود، دلخوری از رنجی که وقتی در دست افراطیان اسیر شده بود کشیده بود، تمام این رنجی که آنها تحمل می­کردند به خاطر تصمیم ابراهیم بود.

ابراهیم می­گفت که سخت­ترین تجربه­ی زندگی­اش در طول آن دو ماه بود.

آنها به خاطر غریب بودن در آن کشور و عدم توانایی در مشارکت با دیگران به خاطر زبان و فرهنگ، کلیسای کوچک خانوادگی برپا کردند و با هم کلام می­خواندند و دعا می­کردند وبرای تمام شرایط سختی که خداوند آنها را از آن عبور داده بود شکرگزاری می­کردند و ایمان داشتند که خدا آنها را برای هدفی به آن مکان آورده است.

ابراهیم قبل از آنکه ویزایشان در آن کشور تمام شود برای پناهندگی اقدام کرد که بعد از مدتی پذیرفته شدند، در طول آن مدت ابراهیم موفق شد با یمنی­هایی که برای پناهندگی اقدام می­کردند آشنا شود، ابراهیم به آنها بشارت می­داد وآنها را به کلیسای خانگی خود دعوت می­کرد، کلیسا به مرور رشد می­کرد و جمعی از سودانی­ها هم به آنها اضافه شدند. همگی به زبان عربی با هم مشارکت می­کردند، و ابراهیم هر آنچه که داشت با آنها تقسیم می­کرد و به آنها کمک می­کرد و ایمان داشت که خداوند مهیا کننده است. ابراهیم خدا را شکر می­کرد و تازه می­فهمید که چرا خداوند آنها را به آنجا فراخوانده است.

ابراهیم و دیگر خادمان کلیسا در بین پناهندگان می­رفتند و به آنها کمک می­کردند و به آنها بشارت می­دادند.

امروز یکی از اتاق­های منزل ابراهیم تبدیل به یک انبار آذوقه برای پناهجویان شده که هفتگی به پنجاه نفر از آنها سر می­زنند و به نیازهای آنان رسیدگی می­کنند، آنها همچنین بیست دانش آموز را برای ادامه­ی تحصیل حمایت مالی می­کنند و به آنها کتاب مقدس و مموری استیک که حاوی انجیل هست هدیه می­دهند. ابراهیم همچنین افتخار این را داشت تا برای تیم فوتبال جوانان یمن که مسلمان بودند یونیفرم و تجهیزات دیگر را فراهم کند، هدف او از این کار نزیک شدن به یمنی­ها و جلال دادن نام مسیح بین آنها بود. ابراهیم گفت که با این کار می­خواهیم به آنها نشان دهیم که آنها را دوست داریم و همه­ی ما با هم خواهر و برادر هستیم نه دشمن.

البته پرداخت کردن هزینه­ی تحصیلی دانش­آموزان یمنی توسط ابراهیم برای بعضی از خانواده­ها خیلی خوش­آیند نبود، آنها می­گفتند که ابراهیم قصد دارد با اینکار بچه­های ما را فریب دهد تا از اسلام فراری شوند. آنها اعتقاد داشتند که ابراهیم با محبت کردن به آنها ایمان آنها را به نوعی معامله می­کند. به گفته­ی ابراهیم عده­ای از مسلمانان افراطی از سر ناامیدی و نیاز کمک­های او را قبول می­کردند.

قدم­های بزرگتر

در سال ۲۰۱۳ ابراهیم سیزده نفر یمنی را تعمید دادند و تصمیم دارند که سه نفر دیگر را هم تعمید بدهند.

بسیاری ازیمنی­ها در سال ۲۰۱۵ به خاطر جنگ­های داخلی از کشورشان گریخته و در همه جا پراکنده شده­اند، ابراهیم به همراه شش نفر از خادمین کلیسا تلاش می­کنند تا جایی که می­توانند به آنها دسترسی پیدا کنند، به آنها کمک کنند و به آنها بشارت بدهند و در بین آنها کلیسا بر پا کنند.

یوسف پسر ابراهیم هم که حالا بیست سال دارد به جمع خادمین پیوسته و به همراه پدرش به پناهنده­های یمنی کمک می­کند و به آنها بشارت می­دهد. یوسف فارق­التحصیل دانشگاه الهیات هست و از مهارتی که در سوشیال مدیا و فضای مجازی دارد استفاده می­کند و انجیل را با دیگران به اشتراک می­گذارد.

ابراهیم می­گوید درست است که جنگ داخلی باعث شده که یمنی­ها با مشکلات فراوانی روبرو شوند ولی از طرفی هم همین جنگ­ها سبب شده تا مردم راحت­تر و با تعصب کمتری به مسیح نگاه کنند و آن را بپذیرند. به نظر من ظرفیت پذیرش مسیح در بین یمنی­ها به سرعت در حال رشد است و من دعا می­کنم که یک روز بتوانم همراه با خانواده­ام و با تمام سختی­ها در یمن انجیل را با مردم به اشتراک بگذارم و در آنجا کلیسا برپا کنم. آمین

نوشته های مرتبط با دسته انتخاب شده شما

اهمیت و شناخت آب
نزدیک شوید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

بیشترین خوانده شده ها

نتیجه‌ای پیدا نشد.

فهرست