خداوند را شکر و سپاس
خداوندم! قاضی تویی، مسیح تویی، جان جانان تویی، کمکم کن هیچ وقت قضاوت نکنم. ما انسانها خوب یاد گرفتهایم اندازه کردن همدیگر را؛
یک خط کش این دستمان و یک ترازو آن دستمان، اندازه میگیریم و وزن میکنیم. آدمها را، رفتارشان را، انتخابشان را، تصمیمهایشان را و حتی قضا و قدرشان را. به فرزندان خداوند یک تکه سنگ میاندازیم و میگوییم صلاحت را میخواهم غافل از اینکه چه برسر او میآوریم. در جمع هرکس را یک جور مورد بررسی قرار میدهیم؛ یکی را در ناکامی ازدواجش، یکی را در رابطهاش، یکی را در فرزندداری و حواسمان نیست که حرفهایی را که راحت در هوا رها میکنیم چگونه یک نفر را بهم میریزد و چند نفر را به جان هم میاندازد. ما میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم اما ممکن است یکی بین همه کلمهها، قضاوتها و برداشتهای ما گیر کند. بیایید به روح رفتارکنیم وتمایلات نفس را بجا نیاوریم. غلاطیان ۵ آیه ۱۷ میگوید: «زیراتمایلات نفس برخلاف روح است وتمایلات روح برخلاف نفس و این دو ضد هماند.»
بیایید از ثمرات روح که در غلاطیان باب 5 به آنها اشاره میکند استفاده کنیم «محبت، خوشی، آرامش، صبر، مهربانی، نیکویی، وفاداری، فروتنی وخویشتن داری» زیرا دلی که میشکنیم ارزان نیست.
غلاطیان باب 5 آیات 24 و 25 «و آنان که به عیسی مسیح تعلق دارند نفس را با همه تمایلات و هوسها به صلیب کشیدهاند. اگر به روح زیست میکنیم به روح نیز رفتار میکنیم.» (غلاطیان باب 6 آیه 8) «کسی که برای نفس خود میکارد از نفس تباهی درو خواهد کرد اما کسی که برای روح میکارد حیات جاودان درو خواهد کرد.»
پس کوهها را نشکافیم تا به معدن جواهر برسیم درون خودمان را بشکافیم تا جواهرهای درونمان را درروح پرورش دهیم. در نام خداوندعیسی مسیح میطلبیم، آمین.
دخترت سهیلادر لحظات بسیار دشوار زندگی، غمی که به سراغم میآید میپذیرم و در تنهایی خود نشسته مدام تفکر میکنم. فکرم به من میگوید: «امروز صبح که بیدارشدی رازگاهان نداشته باش! آدمی که سوگ و غم دارد که نمیتواند با پدر ارتباط برقرار کند!»
اما صبح طبق ساعت همیشگی صدایی در گوشم میشنوم، اسمم را میگوید: «فرح!»
یک دفعه از جا برمیخیزم و مینشینم. آری میفهمم این خداوند است که میگوید: «هر روز به دلخواه خودت پیش من میآمدی و حرف میزدیم.
امروز به دلخواه من بیا و با من حرف بزن و رازهای دلت را بگو…»
حقیقتاً چه زیبا در مزمور ۱۱۹ گفته شده:
«جان من به خاک چسبیده است مرا موافق کلام خود زنده ساز جان من از غصه گداخته میشود مرا موافق کلام خود برپا دار.»
دخترت فرحوقتی چشمم را میبندم و در جستجوی تو میگردم میبینم کلامت را که میگویی بجویید تا بیابید! تو را میبینم که سخنم را میشنوی و مرا میبینی؛ از چه بترسم وقتی تو را همراه خود میبینم؟
وقتی تو را نمیبینم به خود گویم: «سمیه کجایی؟ خدا با توست او تو را رها نکرده و در فکر توست.»
عیسی تو را میخواهم، عیسی بدون تو هویت و ارزشی را در خود نمیبینم. با تو شادم و آرام و عشق تو مرا کافیست. دوستت دارم.
دخترت سمیه
امروز تولد دوباره من است.
از افکار و انديشههاي گذشتهام رها و آزادم و با شادي بسيار به روزِ جديد خود خوشآمد ميگويم؛ خداوندا! سپاسگزارم، سپاسگزارم که اميدت را در دلهايمان قرار دادهاي و آن را نيروي محرکه ما ساختي تا در شرايط سخت باز هم بلند شويم و رو به جلو حرکت کنيم.
دخترت ماريا
سرودي تازه ميخوانم
در اين دنياي وارونه
فدا گشتي براي من
چشام درياي بارونه
نشستي پاي دردامو
تو گفتي شستم اينگونه
بزن بارون آخر رو
بذار دست روي اين شونه
سرودي تازه ميخوانم
سرودي از ته قلبم
شنيدم من صدايت را
شدي با من يه همخونه
تو از دردام رهام کردي
و مرگ از خانهام رد شد
تويي آن بره نيکو
شدي سر واسه اين خونه
ياشار
برخيز! اينجا سرد است و تاريک.
غمي مرا در برگرفته و اسير خارهاي نااميدي شدهام.
دردي از روزگار غريب،
دلسرد از تنهايي و بيرمق براي قدمي ديگر اما…
حضورت، يادت و نامت!
صدايي ميآيد! نجوايي در گوش من ميپيچد!
برخيز…
فرزندم برخيز.
زخمهايت را شفا ميبخشم،
دردهايت را مرهم ميشوم،
نالههايت را ميشنوم و تک تک کلماتت را ميدانم.
به آنچه که ميانديشي، آرزويي که در قلبت داري.
من تو را به نام ميشناسم،
حتي قبل از اينکه باشي.
من براي تو به دل تاريکي ميروم و براي تو ميجنگم،
پيش از تو!
براي تو نوري هستم،
يک چراغ،
هادي براي ديدگانت.
قوتي هستم براي پاهايت،
براي گام برداشتن در مسيرت.
فکري نو در سرت و انديشهاي براي هدفت.
اميدي براي قلبت و انگيزه آرزوهايت.
فقط تو در من بمان،
با من بيا در اين سفر،
به من تکيه کن و از من بخواه.
مرا بجوي با تمام قلب، دل، جان و برايم استوار بمان.
من پشتيبان تو هستم در تمامي لحظاتت.
دخترت نسترن