پس اگر کسی در مسیح باشد، خلقتی تازه است. چیزهای کهنه درگذشت؛ هان، همه چیز تازه شده است! (دوم قرنتیان 5: 17)
سال نو میلادی مبارک
سلام و درود بر شما
در دو شماره گذشته از مجله (55-56) در ارتباط با امانتی که خدا به ما سپرده و رابطهای که خداوند میخواهد تا از نو آن را بنا کند صحبت کردیم.
بلي؛ شکر و سپاس اي خداوند که با هديه دادن فرزندان به ما و بخشيدن رابطه و محبت در بين خانوادهها، تصويري از عشقت را در قلبهايمان حک کردهاي؛ رابطهاي که در حضور تو وقتي به آن مينگريم عميقاً يافت نشدني و شيرين است و خدمت آشتی را به ما سپردی. سالی جدید آغاز شد و فرصتی دوباره برای بنای رابطهها.
به تاثير عملکرد والدين بر روي فرزندان پرداختیم و بیاد آوردیم که وقتي رابطه ما با خداوند اتفاق بيافتد و حضور شيرين و امن او را تجربه کنيم ميتوانيم از پدر آسماني الگو بگيريم و در هر موردي با او مشورت کنيم و با فرزندانمان به طور شايسته و تاثيرگذار رفتار کنيم.
تصمیم گرفتیم تا در مسیر توبه قدم بگذاریم و آنچه که در عقب است را رها کنيم و به سمت جلو حرکت کنيم. نزد خدا به کوتاهيها و جهالت خودمان اعتراف کنيم و خودمان و ديگران را ببخشيم تا در روابط و عجز ما معجزه ترميم و شفاي خداوند اتفاق افتد. با اشتیاق رابطهاي تازه در خانواده را به خداوند سپردیم تا او ما را رهبري کند. در حضور شيرين و امن او ميتوانيم در هر موردي از پدر آسماني الگو بگيريم. با او مشورت کنيم تا با فرزندانمان به طور شايسته رفتار کنيم و همچنین اهمیت رابطه و مشارکت با فرزندان را در راستی و محبت صمیمانه خداوند بیاد آوردیم.
بلی عیسی مسیح جسم شد و به روی صلیب رفت تا رابطه شکسته ما را با خداوند ترمیم و برقرار کند و همچنین ما را فرستاد تا با یکدیگر رابطه و مشارکت داشته باشیم و ما نیز با فرزندانمان باید همینگونه رفتار کنیم؛ رابطه خصوصی با آنها و دعوت آنها به مشارکت با دیگران.
او شهادتی در یعقوب بر پا داشت و شریعتی در اسرائیل قرار داد؛ و پدران ما را امر فرمود که آنها را به فرزندان خویش بیاموزند؛ تا نسل بعد آن را بدانند، یعنی فرزندانی که زین پس زاده میشوند، و ایشان نیز برخیزند، و آن را به فرزندان خویش بازگویند؛ تا ایشان نیز بر خدا توکل کنند و کارهای خدا را از یاد نبرند، بلکه فرامین او را نگاه دارند؛ (مزمور ۷۸: ۵-۷)
و در ادامه نیز تجربیاتی در این خصوص از بانوان اسمیرنا را میخوانیم.
در دنیای مدرن امروزی که تکنولوژی و دنیای مجازی جزو لاینفک زندگی ما در عصر حاضر است، تمایل و کشش فرزندان به سمتش و تحت تاثیر قرار گرفتن آنها بسیار ملموس است. گاهی بچهها حتی حاضر نیستند لحظهای خودشان را از این قاب مربع کوچک که در واقع زمانهای بسیار و با ارزشی از عمر و ساعتهایی که هیچگاه بازنمیگردد را از آنها میگیرد بیرون بیایند.
البته در همین دنیای مجازی و اینترنتی بسیار شبکهها و افرادی هستند که برای پیشبرد یک هدف در زمینههای فرهنگی، هنری، اجتماعی، علمی و یا بیزنسهای مختلف محصولاتی را ارائه میدهند. اما آنچه که فرزندانِ ما را جذب میکند به راستی چه چیزهایی است؟ هزاران و میلیونها ویدیو، موزیک و یا بازیهایی که هدف آنها در راستای هدف و خواست و اراده خدا برای ما و فرزندانمان نیست. به راستی نقش ما در هدفی که مسیر زندگی و آیندهی فرزندانمان را میسازد چیست؟ چگونه میتوانیم آنها را به سمت نقشه، برنامه و هدفی که خداوند برای آنها در نظر دارد هدایت کنیم؟
با یکی از مادران ایماندار چندی پیش صحبت میکردیم که در رابطه با فرزندش دچار مشکل بود و میگفت حتی حاضر نیست لحظهای از گوشی خود جدا شود. حتی وقتی با هم برای وقت گذاشتن و صمیمیت بیشتر به محیط بیرون و تفریح میروند، آهنگهای نامناسب دائماً در گوشش است و تمایلی به ارتباط با خانوادهاش ندارد! پیشنهاد من این بود که بهترین روش برای تاثیرگذاشتن بر فرزندان نور و نمک بودن در خانه، خانواه، نزد دوستان و در روابط است؛ در هر آنچه مشارکتی که صورت میگیرد حتی در تماس تلفنی یا ارتباط مجازی. این را بپذیریم که فرزندان سالها گفتار و رفتار ما را دیدهاند و با طرز تفکر و زندگی ما آشنا هستند و قسمت اعظمی از این بازخورد رفتاری مربوط به خود ماست.
با مسیح زندگی کنیم و برای فرزندانمان دعا کنیم تا حضور خدا را در تمام لحظات زندگیشان درک کنند و نور هدایت خداوند راهنمای آنها باشد. سپس برای وقتهایی که به طرز نامطلوبی به بطالت میگذرد برنامهریزی داشته باشیم. در مشارکت با خودشان آنها را به سمت مسیری هدفمند سوق دهیم تا اهدافشان را بیابند. آنها را به برنامهریزی برای وقت گذاشتن و آموختن مهارتها و دنبال کردن درسها و کلاسهای اضافی و تقویتی در کامپیوتر، زبان و یا حتی ورزشی صحبت کنیم تا به نتیجهای مناسب برسیم. فرزندانمان را به سمت پلههای درست نردبان برای رسیدن به هدف سوق دهیم تا بتوانند مستقل و با ریشهای که در مسیح استوار است پرواز کنند و روح خدا آنها را در جهت درست هدایت کند.
یک روز سرکار بودم که دخترم زنگ زد و با ناراحتی وگریه گفت مامان کیف پولم را گم کردم حالا چیکارکنم؟ باید ساعت ۱ به جایی برسم و بیشتر از نیم ساعت وقت ندارم. گفتم برگرد بیا. وقتی اومد عصبی و ناراحت بود و خیلی مستاصل شده بود. دلداریش دادم و بهش پول دادم تا به کارش برسد. وقتی رفت با وجود اینکه خودم هم ناراحت بودم برایش دعا کردم و از بچههای کلیسا هم برای پیدا شدن کیف و حالِ ناراحتش درخواست دعا کردم و بعد بهش پیام دادم که میدانم حس از دست دادن حس خوبی نیست اما از همین لحظه تمرکزت رو بزار روی کارت و این موضوع رو فراموش کن. گفت باشه. بعد از ۴ الی ۵ ساعتی بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت مامان کیف پولم را یه شخصی پیدا کرده و آدرس خواسته که برام پست کند. وقتی اینو گفت بهش گفتم من و بچههای کلیسا برای این قضیه دعا کردیم خدا را شکر که خداوند دعایمان را شنیده است. وقتی کیف پول به دستش رسید بدون اینکه چیزی ازش کم شده باشه در دسترسش قرار گرفت. اگر در گذشته این اتفاق میافتاد من نه تنها خودم ناراحت و عصبی و دچار غم و اندوه میشدم و وارد دعا نمیشدم، بلکه فرزندم را هم سرزنش میکردم و از اینکه خدا دختر بیدست و پایی بهم داده ناسپاسی میکردم. امروز در کلیسا آموختم که من خانوادهای دارم که در هر مشکلی میتوانم با آنها مشورت کنم و کمک بخواهم. این رفتارم باعث شد دخترم پی ببرد که اگر هم کیف پولش گم شده اما ثروتی مثل دعا را همیشه در اختیار دارد. و امروز هر وقت برای موضوعی مضطرب میشود میگویم دعا کن و خودش هم از من درخواست دعا میکند. بابت این ازخداوند سپاسگزارم.
در خانوادهای بزرگ شدم که پدرم بسیار مهربان، با محبت و دوست و رفیق با بچههای خودش بود و عشق را با تمام وجودش به بچهها میداد. محبت کردن را از پدرم یاد گرفتم اما… مادر با تنبیه محبتش را نشان میداد؛ با خشونت شدید. در سن پایین باید آشپزی میکردم و چون در آن زمان اکثر خانهها ماشین لباسشویی نداشتند من باید با کتک توی حیاط لب حوض در زمستان با آب یخ زده لباس و ملحفه میشستم. البته خود مادر هم این کارها را میکرد. شاید قصدش آموزش و یاد دادن بود برای آینده من؛ اما با خشونت تمام. بماند که ثمره شستشو در حوض یخ زده دستهای سرما زده و زخمی بود و تا مدتها خارش از سرما زدگی دست و پا آزار کمی برای دختری ۱۰ ساله نبود.
اون روزها من یاد گرفتم که یک زن چطور زندگی را اداره میکند و البته بعد از چند سال ماشین لباسشویی به جای ما توی هر خونهای وارد شد.
اما در اون سن این دردها رو کشیدم تا بزرگ شدم. دیگر نظافت، گردگیری، آشپزی و خانهداری را هم یاد گرفتم و فهمیدم حالا من یک زن هستم! اما از نظر روحی شکسته، زخمی، پر از کینه و نفرت، بیاعتمادی و پر از ترس از آدمها.
چون مادر در لابلای آموزشهای زن بودن ترس از آدمها را در دلم انداخته بود. در معاشرتها مشکل داشتم و از روبرو شدن با دیگران وحشت میکردم. این ترسها با من بود تا ازدواج کردم. به خودم قول دادم زن خوبی برای همسرم باشم و بودم. خونه تمیز، غذا آماده، همه جا زیر و رو برق میزد، اما قلب و فکر من هیچ قسمتش برق نمیزد بلکه رعد و برق میزد.
از نظر اخلاقی هم هر چه یاد گرفته بودم بیاعتمادی به مردم، ترس از پریدن از بلندی، ترس از آدمها که هر کدام ممکن است دشمن من باشند و من را به بیراهه کشانند. طرز پوشش من از دید آنها خوب نبود و پر از حرف بود در حالی که از دید من درست و پوشیده بود.
با تمام این خصوصیات نتونستم همسر خوبی برای جفت خود باشم تا ده، دوازده سال اول ازدواج هردو اذیت شدیم و از اون بدتر بچههایی که ثمره این ازدواج و ثمره اخلاق من و همسرم بودند؛ همسرم هم به خاطر گذشته سختی که داشت و با فرهنگ اسلامی که در آن بزرگ شده بود دست کمی از من نداشت، پسر بزرگ ما هم مثل خود من و پدرش ثمره درد و رنج و اختلافات بود و گویا در روح او هم خدشهای وارد شده بود. خیلی مهربان، فهمیده، عاقل و با حکمت اما درونش غمی که پشت تمام خندههایش میتوان دید.
دختر بزرگم با قلبی پر از محبت اما با همان ترسهای محافظهکارانه بزرگ شد. اما بر عکس پسرم از ترسها نترسید و دل به دریا زد و با وجود قلب مهربان و بزرگی که دارد، درد و رنج و عذاب درون قلبش را پر کرده زندگی میکند. بچههای او هم مثل تربیت بچههای خود من شد. با وجود مودب بودن، مهربان بودن و تیزهوش بودن اما ناآرام هستند. و اما دختر کوچک من که ۲۹ سال از سنش میگذرد. تمام سعیام را کردم که با آرامش و محبت با او رفتار کنم تا دردی که من در دوران بچگی و بیمحبتی که کشیدم را او حتی مزه هم نکند. میخواستم او فقط آرام باشد. همه چیز مهیا، لباسها شسته و اتو کرده، اتاقش هر روز مرتب میشد، غذا آماده، حتی آب میخواست از جای خودش بلند نمیشد، همه چیز مهیا. فکر میکردم با کج خلقیها اون دوتا رو بزرگ کردم الان وقتش رسیده به این محبت کنم تا شاهد رنج درون اون نباشم. محبت بیجا. این محبت بیجا و بیحکمت من باعث شد او به نوعی دیگر ضربه بخورد. از خودش در این سن نمیتواند محافظت کند. محبت بیحکمت من نتوانست ترس او را کم کند بلکه بیشتر از دنیا و مردم ترسید و زخم خورد. اعتماد نکرد و امروز اعتراف میکنه مامان نمیتونم جدا از شما باشم میترسم.
حدود ۱۰ سال شده که با مسیح آشنا شدم اما زیر بنای تربیت بچهها و پی این زندگی بر شن و ماسه قرار گرفته. با هر طوفانی این خانه که روی شن و ماسه ساختهایم فرو میریزد و امروز مسیح میگه من صخره نجاتم؛ به او پناه آوردم و تنها دعای من برای فرزندانم این است که خداوند هدایتگر راه من و آنها باشد. قوت و قدرت خداوند با آنها باشد و حالا که دارم با راه و روش مسیح آشنا میشوم و معنی توبیخ و محبت خداوند و ثمره آنها را درک میکنم. امروز که مسیح رو کنارم دارم با امید به محبت او، با امید به فیض او رو به جلو حرکت میکنم و ایمان دارم با حکمت الهی و قوت خداوند میتوان بر هر ناملایمتی به هر شکلی در سختیها پیروز شد. آمین خداوند تمام اشتباهات ما را به برکت تبدیل کند و از همه ما خانوادهای نو بسازد. حکمت خداوند با شما
درود بر شما. در گذشته قبل از ایمان به مسیح همیشه این آرزو را داشتم که فرزندم را به بهترین شکل تربیت کنم تا خدا از فرزندم راضی باشد اما چهارچوبی که برای تربیت فرزندم داشتم در خدا نبود. راه و روشی بود که من آن را بر اساس تربیت اشتباه والدین خود نسبت به خودم ساخته بودم. زمانی که کودک بودم آزادی زیادی داشتم و باعث شده بود که دور از چشم پدر و مادرم آسیبهای زیادی ببینم و بر اساس آن راه روش تصمیم داشتم که فرزند خودم از جلوی چشمم به هیچ وجه دور نکنم و اجازه نمیدادم که هر رفتاری را ببیند و پشت این محبت من، ترس زخم درد و نگرانی قرار داشت. زمانی بود که فرزندم برای هر چیزی که میخواست گریه میکرد و من همه چیز را در دسترس او قرار میدادم. یک روز دکتر روانشناس به من گفت هر آن چیزی که فرزند خواست با گریه به او نده و من از خودم ناامید شدم و سعی کردم فرزندم را پشت کامپیوتر قرار بدم تا حتی رفتار بد خودم و همچنین رفتار بد دیگران روی او تاثیر نگذارد. تمام این عملکرد من سرچشمه از نگرانی و ضعف من بود. امروز پسر من ۱۶ ساله است و هنوز پشت لپ تاپ نشسته و پشت گردنش استخوانی کج درآمده است. امروز صدای خدا را میشنوم که میگوید: سمیه نترس به من بسپار من برای تو میجنگم و میخواهد که به او اعتماد کنم و هدایت و رهبری و تعلیم را از او یاد بگیرم تا مرا و فرزندم را شفا دهد؛ خدا میخواهد که همه چیز را تسلیم او کنم. خدا میخواهد که سالهای ملخ خورده مرا به برکت تبدیل کند. امروز وقتی به پسرم گفتم این استخوان گردن تو چرا این شکل است؟ او به من گفت: تو آنقدر از من دور بودی که استخوان گردنم را امروز میبینی! همیشه فکر میکردم که من بهترین مادرم که در کنار فرزندم هستم و هیچ مادری دلسوزتر از من نیست، اما الان فهمیدم که با راه و روش تربیت اشتباهم چه ضربههایی به فرزندم زدم.
خدا را شکر میکنم که امروز یک فرصت دیگر به ما داد که همه چیز را به او بسپاریم چون اوست که به فکر ماست. امروز مسیح میگوید: تنها راه نجات من هستم، تنها راه شفا من هستم. مسیح میگوید تنها راه و روش من هستم. تنها در من هستم. تنها نان حقیقی من هستم. مسیح میگوید من هستم آنکه هستم.
امروز دست فرزندم را گرفتم و از پشت اون لپ تاپ بلند کردم و با او مشارکت و دعا و توبه کردم، با او به خانه دوستم که بیمار بود رفتیم و با دوستم مشارکت کردیم و شفای خدا را طلبیدیم و دوستم حالش خوب شد و شفا گرفت و با پسرم شادی کردیم و اوگفت: که تا به حال اینقدر احساس شادی نداشته است.
با هم کوه رفتیم و از طبیعتی که خدا آفریده لذت بردیم و با مشارکت و صحبت در مورد راههایی که در کوه به مرگ ختم میشد و یا اینکه سنگهای لغزنده که باعث سقوط ما میشد و در مورد راهی که سنگها به ما کمک میکرد که ما به بالا حرکت کنیم صحبت میکردیم و از آن درس میگرفتیم که هر راهی به نجات ختم نمیشود و تنها راه مسیح هست، راهی که سلامتیست. و از خدا خواستم که ما را هدایت کند و به ما تعلیم دهد چون خداوند کلامش شفا، راهش حیات و تعلیمش برکت است. امروز با پسرم با مشارکت و رابطه به سمت شفا و سلامتی قدم بر میداریم و آمین که در این راه پایدار بمانیم. با قوت در نام عیسی طلبیدم؛ آمین.
شکر برای کارهای خداوند در زندگیمان. برای نور او که وقتی میتابد لکهها را به ما نشان میدهد تا دست در دست او جامعهای نو ساخته شود.
بله آینده در دستان اوست به او بسپاریم و با قلبی پذیرا قدمهای کج را راست کنیم. تنها اوست که قادر است تبدیل کند.
کار خداوند در میان ما ادامه دارد، آنچه امروز خداوند در زندگی شما انجام داده را بیاد بیاورید و آن را با دیگران تقسیم کنید. کارهای او را بازگو کنید منتظر شنیدن شهادتهای شما نیز هستیم. راههای ارتباطی ما در انتهای مجله درج شده است.
تیم بانوان اسمیرنا