وقتی در تاریکی بودم و غرق در دنیا چه تصویری از خودم داشتم! یک آینه بزرگ در دستم بود که همه چیز را در آن میدیدم و در شلوغی و ازدحام جمعیت خودم را پنهان میکردم. آینهای که من را هم در جمعیت گم نشان میداد. دائم در حال مقایسه کردن بودم و این به من اجازه میداد تا برای کارهایم تبصره بگذارم و هر چند وقت یک بار خودم را بسیار مهربان و نیکو ببینم، اما تا به حال خودم را با قلبم مقایسه نکرده بودم.
چون همه جا تاریک بود خود واقعیام را نمیدیدم، تنها به چهرهای نگاه میکردم که دوست داشت از همه خاصتر در دنیا به چشم بیاید، اما سعی میکرد همرنگ جماعت شود.
نور پشت سرم بود و من چهرهام را در سایهای از نور میدیدم، کاملاً تار، تا مدتها پشت به نور در حرکت بودم او میتابید و من متوجه لکههای وجودم نبودم. رود جاری بود، جمعیت به جلو میرفت و نور همچنان از پشت میتابید، زمستان بود و روزها کوتاه، به پایان زمستان که رسیدم بهاری نو در حال شکوفه زدن بود، در یک شب تاریک زمستانی آینه از دستانم افتاد و شکست. دیگر حتی خودم و نور در آینه را نمیدیدم، همیشه از آینه به نور نگاه میکردم. آخر میترسیدم، همه به جلو میرفتند، اگر میخواستم مستقیم به نور نگاه کنم زیر دست و پا له میشدم.
دیدن نور در آینه برایم کافی بود اما دیگر آینهای نبود، آینه شکسته بود، تنها افراد مقابل و کناریام را میدیدم. به جلو کشانده میشدم، دیگر نوری را نمیدیدم، چیزی در درونم فریاد میزد به نور بنگر! نور را پیدا کن! برگرد!
اما ترسهایم لحظهای نمیگذاشت سرم را برگردانم و نگاه کنم، جمعیت هر کدام آینههایی در دستانشان داشتند، سرم را خم کردم و نور را در آینه دیگری جستجو کردم. چقدر سخت بود دیدنش، اسم آینهاش را پرسیدم! «شانس بود» اما او هم شکستنی بود. این همه سعی برای دیدن نور در آینههای اطرافیانم داشتم اما نشد، همه شکستنی بودند، ناامید از همه جا چشمانم در پی نور بود که تنها لحظهای ایستادم، فقط ایستادم. ناگاه به زمین خوردم!
جمعیت بیوقفه جلو میرفتند و محکم به آینههایشان چسبیده بودند. این من بودم روی زمین افتاده! دستی مرا بلند کرد، جمعیت از ترس اینکه آینههایشان نشکند از من فاصله گرفتند. من چرخیده بودم و نور را دیدم! کاملا مجذوب شده! هیجانزده! اما زشتی خودم را هم با تمامی وجود حس کردم. نور لکههای عظیمی را روی دستانم نشان میداد. باید کمی جلوتر میرفتم. با تمامی توانم بلند شدم و خواستم که به سمت نور بدوم اما زنجیری در پاهایم حس کردم، من در اسارت بودم.
جمعیت به راه خود ادامه میداد و من دیگر میخواستم خلاف آنها به جلو روم، اما نمیشد، در اسارت بودم. به یاد آوردم که من تمامی عمر به نور کوچکی که در آینه میدیدم دلخوش بودم! چقدر فاصله گرفتم! چه راه دشواری را در اسارت به اشتباه رفتم! اما اکنون نور مرا به سمت خودش میکشید، عاشقش هستم و بودم! صدایش کردم!!! به ناگاه بندهایم رها شد، از اسارت آزاد شدم.
با آغوش باز به سمت نور میدوم، چه زمانی میرسم؟ نمیدانم! اما آزادم و ایمان دارم که در مسیر درست قرار گرفتهام، چون آینهای برای شکستن ندارم، این خود واقعیش است، حقیقت زنده، مسیح دوستت دارم…
دخترت المیرا
نامه به پدرم که حامی من هست.
پدر جان تو را میپرستم و ستایش میکنم چون در پرستش تو قوت، قدرت وآزادی هست.
پدر جان شکرت میکنم که تو همیشه یار و دوست من هستی و من همکار تو هستم. ای آسمان و زمین خدا را ستایش کنید.
پدر جان دوستت دارم، تو اول به من عشق دادی و منو معبد خودت کردی، چقدر با تو راه رفتن زیباست؛ امیدوارم قلب تمام بیایمانها لمس شود تا تو را بچشند که بهترین مزه و بهترین عشق تویی.
به نام عیسی مسیح آمین.
دخترت زرین
ای خداوند شکر بر نام عظیم تو که تسلی بخش جانهای ماست. هنگامی که از پشت پنجره، آسمانت را نگاه کردم دلم را نیازمند وجودت دیدم، دستت را به سویم دراز کردی و دستم را گرفتی و گفتی: «بیا… فرزندم.»
اما من خود را بر بالای پرتگاهی دیدم که درون آن از تاریکی پیدا نبود. خداوندا من چطور میتوانم از این دره تاریک بگذرم، من خود به خاطر دوری از تو این دره تاریک را ساختم، اما تو گفتی به من اعتماد کن چون من رهاننده تو هستم.
خداوندا تو برایم پلی عریض بر روی این دره ساختی که به راحتی از آن عبور کردم، تو خود با من سخن گفتی و من با شنیدن صدایت آرام گرفتم. تو گفتی تمام گناهانم را بخشیدی و من با بخشِشَت شاد گشتم. روح تو مانند کبوتری با بالهای سفید بر روی دوشم قرار گرفت آنگاه آسمانت گشوده شد و باران رحمت و برکت تو بر من بارید. خداوندا تو هر روز به دیدارم آمدی و قلب مرا با حضورت روشن ساختی و من سرمست از عشق تو به آسمان پرکشیدم و با نسیم پرمهر تو زبانم به ستایشت باز شد، ستایشی که تنها تو شایسته آن هستی.
خداوندا از حضورت هرگز نمیخواهم بیرون روم زیرا در خانه تو در امنیتم. خدای من گرچه چشمانم کمسو شده اما چشمان دلم کاملاً بینا گشته، گوشهایم سنگین از صداهای این دنیا، اما تو گوش دلم را شنوا کردی، ای خدای قدوس… کیست مانند تو؟ تو بینظیری و تو قادری تا مرا از تاریکیها عبور دهی، زیرا تنها امیدم تو هستی ای سرور توانگر، تو را میپرستم ای پادشاه، تو را میپرستم.
دخترت فریبا
میخواهم خداوندا برایت بنویسم اما نمیدانم چگونه باید شروع کنم. میخواهم جملهها را در پس هم بیاورم، میخواهم با اقتدار مسیحایی بنویسم و با محبت وعشق عیسی شروع کنم و با جلالت به همه بگویم که چگونه باید در مسیح نمونه باشیم. ترس را از خود دور کن زیرا فریبی بیش نیست، ای روح ترس، از من دور شو به اقتدار نام مسیح دیگر تو را نمیخواهم.
روح ترس میخواهد مرا متوقف سازد تا بردهاش باشم ولی من میگویم دیگر از هیچ چیز نمیهراسم زیرا خداوند پرقدرت با من است. اما ترس مرا میبرد و در دره قرار میدهد خدایم صدا میزند و میگوید: «اینجا چه میکنی؟؟» و من به صدا جواب میدهم میترسم از این دنیا، دردهایش، کشتارش، غرورش، فقرش، سیاهیاش وهزاران هزار……میترسم و تو میگویی «نترس برگرد به سمت من و به من اعتماد کن وخود را رها کن زیرا قوت من با توست.»
آری عیسی میخواهم با تمام وجودم این را برایت بنویسم؛ با دلی پر از محبت و عشق که از تو دارم، محبتی به شگفتی که نمیدانم چگونه شکرگزارت باشم، محبتی که نمونهای ندارد، بیانتها و بیمثال است.
با زبان بیزبانی میگویم خداوندا متشکرم.
خدای من اکنون مرا به تازگی آفریدهای و با خون پاکت، با خون مقدست. تو برای من، آری برای من بر صلیب جلجتا رفتی و با تبهکاران تو را یکی ساختند؛ حتی برای آنها و همه کسانی که باعث این اتفاق بودند شفاعت کردی و مرا با خون پاکت آزاد ساختی.
آری حال من با تو یک هستم و من فرزندت هستم و با ارزش و من یک زن هستم و در همه حال باارزش. خداوندا میخواهم بصورت و شباهت پسر یگانهات درآیم ولی نمیدانم چگونه میتوانم، اما ایمان دارم که تو میدانی و راههایت را برایم باز میکنی و مرا تبدیل میسازی.
میخواهم خادمت باشم مسیر را از تو میخواهم ای
روح القدس. ای روح یادآوری و راهنمای من که همیشه با منی و مرا از همه بیکسیهایم، تنهاییهایم، خستگیهایم وتمام ابهاماتی که در این دنیاست رها میسازی.
میخواهم در چارچوب خودت بمانم و نگاه کنم چه میکنی.
میخواهم با مشورت از تو خداوندا پیش بروم.
دخترت مهسا