از دلی میخوام حرف بزنم که کلی درد داشت، شکسته بود، زخمی بود و این زخمها حسابی حالش و بدتر میکرد،
از دلی میخوام بگم که هیچ مرهمی نداشت، هیچکسی محرم رازش نبود، آره… اون دل، دلِ خودم بود؛
قلبم پر از خشم بود و خالی از آرامش، انگار که همیشه یه کمبودی رو حس میکردم. این کمبود من و عذاب میداد، نمیدونستم چیه و کجا باید پرش کنم اما میدونم که هر روز و هر روز خودم رو محکومتر میکردم؛ محکوم به حس گناه، به ترد شدن و نگاههای پر از قضاوت، چقدر گذشتن از اون روزا برام سخت بود؛ گاهی هنوز هم حس میکنم تنهام، محکومم، همش از خودم میپرسم تا کی باید ادامه بدم؟ قلبم گنجایش این همه درد و غصه رو نداره، اما وسط تمام این دردها فقط یه حرف ناآشنا بود که دلم و آروم میکرد، حرفی که مدتها بود منتظر شنیدنش بودم، صداش و به سختی میشنیدم، دلم میخواست داد بزنم! کی داره با منی که پر از گناهم حرف میزنه؟ کی میخواد کنار من بمونه؟ دلم برای آغوشی پر میکشید که تمام تنهاییهام رو پر کنه، وسط تمام طوفانهای زندگیم صدای آرومی رو میشنیدم که داشت صدام میزد، صداش از جنس محبت بود، چقدر دوست داشتم اون صدا رو، چقدر شیرین بود، من میخواستم مدتها ساکت بمونم تا اون فقط باهام حرف بزنه؛ صدایی آروم که میگفت من هستم، نترس، توی دلم چیزی فریاد میکشید در و براش باز کن، اون اومده تا به تمام محکومیتهات پایان بده، اومده تا مرهم باشه برای دردهات، ولی نمیدونستم چیکار کنم! آیا همون صدایی بود که مدتها منتظرش بودم؟ باید کاری میکردم، باید کاری میکردم تا این دل درمونده چارهاش و پیدا کنه و آروم بشه، دوست داشتم ببینم کیِ؟ چه شکلیِ؟ از اومدنش هیجان داشتم، بالاخره تصمیم درست و گرفتم و در و باز کردم و اون و وارد قلبم کردم…
آخ که چقدر همنشینی با اون دلنشین بود، دلم میخواست فقط حرف بزنه و من غرق حرفاش بشم، اون اومده بود تا بیکسیهامو پر کنه، حالا قلب منو پر از شادی کرده و من در کنارش آرومم. دیگه هیچوقت نمیذاره حس محکومیت کنم، تنهام نمیذاره، باهام حرف میزنه و حالا صداشو خیلی واضحتر میشنوم! نمیذاره غمی رو دیگه احساس کنم، مثل کوه حس میکنم که پشتمه، دیگه از هیچی نمیترسم، وقتی که در و براش باز کردم منتظر بود تا یه چیزی بگه؛ بهم گفت فرزندم تمام رنجهات رو دیدم، حرفاتو شنیدم و حالا دیگه تموم شد و من در تو ساکن شدم. من مدتها بود که پشت قلبت بودم و داشتم صدات میزدم اما تو نمیشنیدی، تو فقط به صدای غرورت و ترکهای قلبت توجه میکردی و من هر دفعه میگفتم بزار تا من بیام و برات درستش کنم، بزار تا من بارهای تو رو بردارم.
یکم فکر کردم و به خودم اومدم دیدم صورتم پر شده از اشک! آخه راست میگفت، من به اون هیچ توجهی نمیکردم. رفتم کنارش و بغلش کردم، چقدر بوی عطر خوبی میداد، چقدر خوشحالم که توی قلبم دعوتش کردم. میدونستم که اومده بود تا دستمو بگیره و بلندم کنه و میدونم الان پشت تمام قلبهای ترک خورده مثل قلب من ایستاده و منتظره تا بیاد و تمام غصههامونو برداره…
اون خدای محبتِ، خدایی که تمام رنجها رو به خودش گرفت تا ما رو آزاد کنه، اینقدر آغوشش بزرگِ که میخواد هممون و بغل کنه؛ من حالا توی بغلش خیلی آرومم و دیگه نمیخوام ازش دور بشم…
دخترت مائده
در خدا آرام گرفتم و منتظرش میمانم!
آری نگاهم را به عمقها میدوزم، به آنچه باید باشد و نمیدانستم از نادانستهها آمدهام؛
از جایی که میدانستم و حال به فراموشی رسیدم، ولی ایمان دارم که اوست مرا نجات داده و اوست که با خون پاکش مرا از بندهایم آزاد و رها ساخته.
میخواهم در خدا باشم و در او زیست کنم، نفسم را با نفس خدا هماهنگ کنم؛
ای راه و راستی من، ای نور حقیقت مرا به یاد آر، در تو زیستن برایم بس نیکوست،
ای شاه چراغ روشنایی من، در تاریکیها برایم نورت را بفرست که آزاد شوم؛ در این دنیای تاریک نمانم.
ای جان لایتناهی من نمیدانم چگونه باید به عمقهایت وارد شوم، زیرا عاشق غرق شدن در عمقهای محبوب بیهمتایم هستم؛
جایی که با کلام انسانی سخت میشود وصف آنرا کرد…
فرزندت مهسا