در دوران حکومت انوشیروان دین رسمی ایران باستان زرتشت بود و یکی از فرزندان انوشیروان به مسیحیت گروید. نوشزاد که بسیار هم مورد مهر پدر بود از مادری ترسا (از خانوادهای مسیحی) زاده شده بود. فردوسی میگوید که انوشیروان زنی زیبا داشت که پیرو آئین مسیح بود. گرویدن پسر پادشاه به مسیحیت پیامدهایی را بدنبال داشت تا جاییکه پدرش دستور حصر خانگی او را صادر کرد. انوشیروان در جنگ با روم به علت کهولت سن به بستر بیماری میافتد و خبر کذب مرگ او به نوشزاد رسیده و از حصر خانگی خارج میشود. او لشگری سی هزار نفری فراهم کرده و مادرش ثروتی که از انوشیروان به دست آورده بود را در اختیار پسرش قرار میدهد.
هم از نوشزاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفتۀ باستان
چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت از آن خسروانی درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد ز هرسو سپاه
کسی کو ز بند خِرَد جسته بود
به زندان نوشین روان بسته بود
ز دیوانگان بندها بر گرفت
همه شهر زو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هر که ترسا بُدند
اگر جاثَلیق ار سِکوبا بُدند
بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش تیغ زن
همی داد مادر وِرا خواسته
که از شاه بُد گنجش آراسته
فراز آمدندش تنی سی هزار
همه نیزه دار از در کارزار
نوشزاد پس از تسخیر چند شهر و قدرت گرفتن، نامهای برای دوستی و هم کیشی به قیصر روم مینویسد. این اخبار روزگار را در پیش انوشیروان تیره و تار کرده و او دستور پیکار با نوشزاد میدهد. اما او را زنده میخواهد بلکه از راه مسیح بازگردد. یکی از رایزنان انوشیروان به نام مهرنوش میگوید که سپاهیان نوشزاد همه مردانی از جان گذشته هستند و نباید آنها را ناچیز شمرد.
سپاهی که هستند با نوشزاد
کجا سر بپیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف جهان بین و بازی مدان
هر آن کس که ترساست با لشگرش
همی از کیش پیچد سرش
چنین است کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زان دژم
نه بر رای و راه مسیحا بُوَد
به فرجام خصمش چلیپا بُوَد
و دیگر که اند از پراکندگان
بدآموز و بدخواه و کاوندگان
ازیشان یکی را به دل ترس نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
فرستادگانی با پیام پدر به نوشزاد میگویند تو را با سپاه انوشیروان یارای برابری نیست، چرا دین خود را واگذاشتی؟ مسیح فریبکار بود و اگر فرّ یزدانی با مسیح بود یهودیان هرگز نمیتوانستند او را بکشند.
مکن رزم با لشگر شهریار
که گردی پشیمان ازین کارزار
بگشتی ز دین کیومرّثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد
چو از دین یزدان سرش گشته شد
اگر فَرّ یزدان بر او تافتی
جهودی بر او دست کی یافتی
تو با شاه کسری بسنده نه ای
اگر شیر و ببر دمنده نه ای
پیاده شو از شاه زنهار خواه
به خاک افکن این گرز و رومی کلاه
نوشزاد به پیروز که فرستادهی انوشیروان است پاسخ میدهد: که من هرگز دین خسرو (کسری) را نمیپذیرم. سپس میافزاید مسیح اگر کشته شد برای این نبود که فَّر خدایی از وی دور شده بود بلکه او به سوی یزدان پاک بازگشت و اگرهم کشته شوم باکی نیست.
چنین داد پاسخ وِرا نوشزاد
که ای پیر فرتوت سر پر ز باد
ز لشگر چو من زینهاری مخواه
سرافراز گردان و فرزند شاه
مرا دین کسری نباید همی
دلم سوی مادر گراید همی
که دین مسیحا شد آئین اوی
نگردم من از فَرّه و دین اوی
مسیحای دیندار اگر کشته شد
نه فَرّ جهاندار از او گشته شد
سوی پاک یزدان بشد باز پاک
بلندی گزید او ازین تیره خاک
اگر من شوم کشته بس باک نیست
که زهریست کش هیچ تریاک نیست
در جنگی که در میگیرد باران تیر بر سپاه نوشزاد میبارد و یکی از تیرها قلب او را میشکافد. نوشزاد اسقف را فرا میخواند و میگوید به مادرم بگو که مرا به رسم و آئین مسیحایی به خاک بسپارند.
بیامد به قلب سپه شد چو گرد
تن از تیر خسته، رخ از درد زرد
چنین گفت پیش دلیران روم
که جنگ پدر خوار و زار است و شوم
بنالید و گریان سُقُف (اسقف) را بخواند
سخن هرچه بودش به دل، در براند
بدو گفت کاین روزگار دژم
ز من بر من آورد چندین ستم
کنون چون به خاک اندر آمد سرم
سواری برافکن سوی مادرم
بگویش که رفت از جهان نوشزاد
برآمد بر او روز بیداد و داد
تو از من مگر دل نداری به رنج
که اینست رسم سرای سپنج
مرا بهره این بود ازین تیره روز
دلم چون بُدی شاد و گیتی فروز
دل من ز کشتن پر از درد نیست
پدر بَتّر از من که خشنود نیست
مکن دخمه و تخت و رنج دراز
به رسم مسیحا یکی گور ساز
نه کافور باید، نه مشک و عبیر
که من زین جهان خسته گشتم به تیر
بگفت این و لبها به بر نهاد
شد آن نامور شیردل نوشزاد
چو آگاه شد لشگر از مرگ شاه
پراکنده گشتند هرسو سپاه
چو بشنید کو کشته شد پهلوان
غریوان به بالین او شد دوان
از آن رزمگه کس نکشتند نیز
نبودند شاد و نبردند چیز
وِرا کشته دیدند و افکنده خوار
سِکوبای رومی، سرش بر کنار
همه رزمگه گشت از او پر خروش
دل رام برزین پر از درد و جوش
ز اسقف بپرسید کز نوشزاد
ز اندرزهایش چه داری به یاد؟
چنین داد پاسخ که جز مادرش
برهنه نباید که بیند سرش
تن خویش چون دید خسته به تیر
ستودان نفرمود، نه مشک و عبیر
به رسم مسیحا کنون مادرش
کفن سازد و گور و پوشد سرش
نه افسر، نه دیبای رومی، نه تخت
چو از بندگان دیده تاریک بخت
کنون جان او با مسیحا یکیست
همان است کین کشته بر دار نیست
مسیحی به شهر اندرون هر که بود
نماند ایچ ترسا به رخ نا شُخود
خروش آمد از شهر و هر مرد و زن
که بودند یکسر شدند انجمن
که شد شهریاری دلیر و جوان
دل و دیدۀ شاه نوشین روان
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند
چو آگاه شد زان سخن مادرش
به خاک اندر آمد سر و افسرش
ز پرده برآمد برهنه به راه
برو انجمن گشته بازارگاه
سراپردۀ گردش اندر زدند
جهانی همه خاک بر سر زدند
به خاکش سپردند و شد نوشزاد
ز باد آمد و ناگهان شد به باد
همه جُندشاپور گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
مرگ نوشزاد که فقط بر سر ایمان مسیحی او پیش آمد نه تنها برای مادر و هوادارانش غم انگیز بود بلکه انوشیروان و همهی ایرانیان را متاثر ساخت.